و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

هیچ وقت فکر نمی کردم با رد شدن روزانه از جلوی دبیرستان دخترانه و شنیدن صدای جیغ و دادشان، صدای معاونی که توی میکروفن حرص می خورد و بچه هایی که ظهرها وسط حیاط روی زمین خشک و خالی با مانتوهای یک رنگ نشسته اند، دوباره دلم هوایی شود.

هوایی ِ سال ها و ساعت های دوری که سوز پاییز داشتند و دلگرمی ِ تابستان. پر بودند از نیاز و احساس و بالا و پایین روح . دل هایی از بلوغ سرشار و از امید خالی. فکر می کردیم قرار است دنیا همان جا به نقطه ی پایان برسد، اما نرسید. 

ما بزرگ شدیم و دیگر در تن ِ آن مانتو و مقنعه جایمان نگرفت. کیف هایمان برای به دوش کشیدن بیشترها کوچک بود و باید کوچ می کردیم به سرزمینی طولانی. پر رنج تر و صعب العلاج تر. به جوانی ِ غیرقابل پیش بینی .

حالا هنوز هم فکر می کنیم قرار است زندگی همین جا تمام شود. گاهی از سختی ، گاهی از فرط ِ خوشبختی .

از بس که هنوز آدمی زادیم ...

 

۲ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۷
فــ . الف