و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۵ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما            غافل از اینکه خدا هست در اندیشه ی ما!

                                                

دیشب توی راه برگشت که داشتم به ماه نگاه می کردم و آروم آروم همه چیز گذشته رو مرور... بازم تو

حکمت کار خدا موندم که چطوری ظرف چند دقیقه تقدیر میتونه عوض شه...

بگذریم که هنوز بار و بندیل رفتن به جامعة الزهرا از ماشین تخلیه نشده...

بگذریم که من امروز باید سر کلاس باشم و نیستم...

بگذریم که کارشناسی جامعه اعتباری نداره و ارشدش فاقد خوابگاه.... وتوی راه ثبت نام با دوست جان

قرارشد مطمئن بشیم از اخبار رسیده و اینکه داریم میریم برای کارشناسی ارشد پیوسته.... و بعد از

ریخته شدن آب پاکی رو دستمون در بهت و تردید گیر افتادیم و در نهایت فرداش من به جای ساختمان

آموزش جامعة الزهرای قم از آموزش دانشگاه الزهرای تهران سر در آوردم...

بگذریم که من همه بدی ها و خوبی های جامعه رو قبول کرده بودم و حرف هیچ کدوم از دیگرانی که مدام

تو گوشمه ترتیب اثری برای پشیمونی نداد...

بگذریم که حتی کسایی که توقعی ازشون نمی رفت هم به عقل و احساس بنده شک کردند...

من اما همچنان به دنبال منطق خویش راهی...

عقل و منطق عزیزم بابت همه ی همراهی هایی که در این موقعیت لجن ناک داشتید و از احساسات

محترم به جای مناسب پذیرایی کردید سپاسگزارم... بی خیال حرفای دیگران که فکر می کنن دلیل تغییر

تصمیممون شدن..

بگذریم که من الان برعکس دو شب پیش خیلی خوشحالم که کلا از همون روز ازل کنکور از کی توسل

خواستم و به خدا چی گفتم... که قربون دست و پنجه ی خدا برم از همه لحاظ سنگ تموم گذاشت...

هرچند بعد ازماجرای تردید رفتن ازش حسابی گله داشتم که چرا الان... اما خب قطعا مصلحت همین

بوده... شاید میخواستی یادم بندازی اون شب انتخاب رشته رو... که چی اومد اول و چی رفت آخر..

بگذریم که من کلاسام از بهمن شروع میشه و 4ماه تو خونه به دوران الافی افزوده خواهد شد...

بگذریم که من خودمم خواستم اینجوری بشه و هیچ تلاشی برای تغییرش نکردم..

بگذریم که من از اول هم نمی تونستم بین ادیان و عرفان و مشاوره  فرق بذارم و آخرش هم دانشکده

الهیات الزهرای تهران راهمو نشون داد...

کلا گذشت توی دنیا خیلی خوبه... بگذریم... بگذریم که کار دنیا کار دنیاس و نمیشه ایرادی بش گرفت...

بگذریم تا نیمه ی دوم دانشجو شدن به صورت رسمی...

خدایا رهایم مکن...نگاه دلم را بگیر.

 

۲۷ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۴۰
فــ . الف
خدا! تا حالا دقت کردی که بین من و دستای تو گاهی هیچ فاصله ای حس نمیشه... گاهی هم...

یه گاهی هایی که پشتم از سنگینی بار خواسته هات میسوزه اون لحظه های تنهایی آروم آروم یه

نوازشکی...آرامشی... حواله ی دلگله هام میکنه...

و چقدر هم اون موقع دلم میخواد فریاد بزنم از بودنت ممنونم...دلم میخواد همه بفهمن فقط تویی که منو

میفهمی... که تویی که میتونی ببینی و فقط یه لبخند کوچیک کافیه تا...

به قول اون ترانه هه من پر حس نیازم... اما بازم با وجود تک تک لکه های گناه صفتِ کوله بارم تو بی

پروایی از کرم و بخشایشت...

خدا! یه چیزی بگم خنده ات نمیگیره؟! بعضی وقتا وسوسه میشم احمق بشم... یه احمق فراموشکار...

اما نه از اون فراموشی هایی که تو دوست داری! شیطونه دیگه...کارش وسوسه اس...

آخه شیطون که حالیش نمیشه تو وقتی میگی عزت بنده ام..یعنی فراموشکار نشو که ذلت دلتو

ببینی... حتی اگه پای گذشته و نون و نمکش وسطه...

اه چه ابلیسیه ها!... همش ذهنمو قلقلک میده من یه حسایی بهم دست بده.. که مثلا فکر کنم نفهمیدم...

اما من الان چون توی گاهی هایی هستم که دستاتو یه جورایی یواش حس میکنم به این فرشته ی

رونده شده ات کاری ندارم... تو خیالت راحت باشه!

خدا! دقت کردی وقتی همچین موقعیتهایی واسه خود خود دلم پیش میاد لرزه افکن های اطراف زیادتر

میشه؟! عجیبه... خدایی دیگه! شکرت...به قول بابای ارمیا خدایا هرچی میدی شکر هرچی میگیری

شکر... اما خدا نگیر... یه چیزایی را نگیر از دل بی جنبه ام... اجازه بده تا هستم حضور یه کسایی توی

دایره ی زندگی حس بشه... خیلی خودخواهم نه؟!... چی کار کنم؟ خودت میدونی دیگه که... خودت میدونی دیگه!

خدا! این سحرها و افطارها به نظرت تکراری که نیستن؟ نه؟ من همون بنده ام؟.....

این روزا هرچی بیشتر میگذره وجود توکلی که بهت کردم قشنگ تر حس میشه... به قول الناز دنیا خیلی

کوچیکه فاطمه...البته این تیکه اش با خودم بودم. میخواستم یاد همین چند تا دل اضطراب قبلی بیفتم...

راستی خدا امروز یه جمله نمی دونم چرا همینجوری همش ورد زبونم بود... دکتر شریعتی میگه:

"دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است."

البته ما نوکر خدامون هستیم دربست!

چقدر خوبه که یه چیزایی را گذاشتی فقط واسه خودمون اینطوری بیشتر و بیشتر به حضورت پشت

لحظه هام امیدوار میشم... یه چیزی ته دلم از سادگی دلای چشم دوخته... قنج میره!

خدا! راستی راستی

شــــــــکـــــــرت!.لکلّ کلّ رحمتک...

۱۵ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۳۵
فــ . الف
باری دیگر... سالی...ماهی... شبی... ساعتی...

دستهایت را برای پنهان کردن چشمهایم خواستم

تا نبینم.. برای ندیدن اشاره های ابلیس

تو "دلت" را دادی.. یک دل از جنس پناه- از جنس آرامش

من اما ندیدم "دلت" را..

و باز دست هایت را طلب کردم..

گله کردم.. مداوم... هر روز و هر شب

بر سر هر بی قراری هایی که پیش آمد..

ندیدم تورا..

آنقدر فریادت کردم که رها شدم

از همه چیز و همه جا... بی بال و پر... بی امید..

آنقدر رها که دستانم خالی شد... "دلت" افتاد... دلت را شکستم...

پناهم را... آرامشی که می خواستم!

من ماندم و گیر و دار گره هایم..

اما تو باز باری دیگر... سالی.. ماهی... "رمضانی" دوباره مرا در دامن کرمت نشاندی..

هنوز که چشم هایم طالب ندیدن هستند و

هنوز که باز گره های گناه آلودم کور ِ کور..

تاریخ و روز و ماه و ساعت ادعای فرصت دوباره ای را می کنند..

فرصتی برای قدر دانستن "قدر"هایت...

منم و دل شکسته ی تو و دل ناامید خودم و این قرآن تاج سر...

خلّصنی من النار...یا رب!

۰۶ شهریور ۸۹ ، ۰۳:۳۹
فــ . الف
چندوقته حس میکنم دعاهام بیشتر از قبل مستجاب میشه..

مثل وقتایی که توبه میکنم و از گناهام کم میشه!...

هرچی فکر میکنم توبه ی خاصی در کار نبوده...

آهان.. یادم اومد یه شرایط دیگه هم داشت..

پشت سرم خبری نشده؟

حرفی؟سخنی؟ غ ی ب ت ی؟... یا ...؟ ...؟ ...؟

پ.ن) فهلا که اوضاع به این باحالیه کلیه ی سفارشات برای انواع دعاها پذیرفته میشود.

بعدا نوشت)) به شما هم پیشنهاد میکنم اگه حاجت اضطراری دارین یا از بالا رفتن توبه تون

ناامیدین شرایطی را ایجاد کنین تا پشت سرتون یه خبرایی بشه

 

۰۲ شهریور ۸۹ ، ۰۳:۳۱
فــ . الف
بعضی وقتا از سر بیکاری ذهن، همینطوری به تفاوت نسل ها پی میبرم!

دوباره به قول فرشته من 18 ساله با یه بچه ی 6 ساله...

یه چیزایی کلا تغییر کرده یه چیزایی هم جابه جا شده انگاری...

وقتی بچه بودم با وجود اینکه اولین فرزند و نوه ی خانواده ها بودم اما چیزی از تنهایی یادم نمیاد!

چون تا 7 سالگیم خونه ی بابابزرگ اینا زندگی میکردیم از همون اول صبح با عموکوچیکه و عمه کوچیکه

تو سر و کله ی هم میزدیم تاااا شب... البته از اونجایی که عمو زیادی تخس بود هر وقت به نفعش بود و

موقعیتی پیش میومد تا مارو حرص بده وارد شیطنتامون میشد وگرنه اگه اوضاع آروم بود و من خونه نبودم

باید فقط موقع خواب به التماس از تو کوچه میاوردنش داخل!

اون موقع ها هنوز هیچ کدوم از افراد ازدواج نکرده بودن کلا همه مون به چند گروه سنی تقسیم بندی

میشدیم گروه سنی بالاتر که شامل عمه و عموجان بعدی میشد فقط وقتی به ما اضافه میشدن که

مامان باباها خونه نبودن! هنوزم وقتی دور هم جمع میشیم و یاد گذشته میکنیم هرکی با یه ذوق و

شوق وصف ناپذیری از خاطرات یاد میکنه که انگار همین دیروز اتفاق افتاده... یادش بخیر... بعد ازظهرا که

تنها میشدیم هر شیطونی که فکرشو بشه کرد انجام میدادیم... ما کوچیکترا مینشستیم روی پتو و بقیه

یه دفعه میکشیدنمون و دور پذیرایی میدویدن تا جایی که پتو ِ از شدت سرعت جرقه میزد... حتی یه بار

انقدر مسخره بازی درآوردیم که من کنترلمو از دست دادم و در حین کشیده شدن پتو صورتم هم رو زمین

کشیده شد و لبم پاره شد... اخی الهی جونم درآد واسه خودم! چه دردی داشت! اما خب عواقب

بعدیشو طبق معمول عمو عمه های عزیز پس دادن وقتی مامان بزرگ اینا برگشتن خونه و...

بعضی کارامون که زیادی خطرناک بود فقط ما 3 تای آخری جراتشو داشتیم.. اون موقع ها زیرزمین خونه

بابابزرگ اینا تعمیر نشده بود و پر بود از خرت و پرتایی که تموم اوقات فراغت منو پر میکردن ومن عاشق

فضولی توی اونجا بودم واسه خاله بازی هامونم من همیشه اونجا را خونه ام انتخاب میکردم.

وقتی می دیدیم اوضاع به نفعمونه میرفتیم اونجا و روی رختخوابا که عین یه تپه پرپشت بودن میپریدیم،

یه تشک ابری بزرگ هم بود که عشق ما 3 تا بود از بالای رختخوابا پهنش میکردیم پایین و چند تا لحاف

مینداختیم رو زمین بعد نوبتی باید از سر خودمونو آویزون می کردیم روی این تشکه.. اول اون دوتای دیگه

پاها رو میگرفتن اما بعد کم کم انقدر هول میدادن تا طرف هرجا مقاومتشو از دست داد با مغز بیاد رو

زمین..

وااای که چه حالی داشت فقط خدا نکنه یه وقت اون دوتا با هم دست به یکی میکردن که دیگه فاتحه ی

اون یکی خونده بود...

وقتی هم که با التماس و تضرع های ما که البته اکثر اوقات مثل الان این ماموریت به من واگذار میشد

مامان بزرگ راضی به آوردن اون تشک به طبقه بالا بود؛ سر پله ها مینداختیمش و یه دفعه خودمونو پرت

میکردیم روش و با تشک از پله ها لیز میخوردیم پایین...هنوز قیافه ی مسخره ی عمو و عمه ام تو ذهنمه

وقتی به اوج هیجان میرسیدیم و تا یه بلایی سر خودمون نمی آوریدم دست بردار نبودیم...

خلاصه اینکه بچگیم سرشار از خاطره بود... چه اینور با اون دوتا دیوونه چه اونور با خرت و پرتای دایی و

بازی های ابتکاری و ذهن خلاقش... برعکس عمو که یه ذره بدجنس هم بود، دایی واسه من مهربون تر

بود مثلا  از اون جایی که من از همون اول هم دنبال دوچرخه و موتور بودم وقتی عمو سوارم میکرد قطعا

زمین خوردن عمدی توش بود اما دایی نه با هم تا چند تا خیابون اونورتر هم میرفتیم و حتما واسم یه چیز

باحال میگرفت... توی خونه شون هم انقدر بازی جدید از خودش اختراع میکرد که من واسه موندن اونجا

هرشب یه فیلمی داشتم...

هربار که بزرگ تر میشدیم تفاوت فکرها به وضوح معلوم میشد. عمو که همچنان دنبال تخس بازی های

خودش...دایی باحس بزرگ شدنش... عمه ام هم هرچی جلوتر میرفتیم واسه بازی کردنا بیشتر باید

التماسش میکردم تا راضی شه...

هزارجور باج باید میدادم تا 1 ساعت بیاد باهام بازی رو بکنه که تا یکی دوسال پیشش همه ی وقتمونو پر

میکرد...  اون موقع ها نمی فهمیدم چرا اینطوری میکنه و کلی بد و بیراه بش میگفتم...

داداشم که به دنیا اومد و ما رفتیم خونه خودمون و بزگتر شد اوایل تا شب گاهی هم تا صبح تموم بازی

هایی که از بچگی تو ذهنم بود باهاش میکردم و اونم ذوق میکرد اما واسه ما هم زمان که جلوتر رفت

همه چی تکرار شد.. حالا من بودم که دیگه حوصله بچه بازی نداشتم و داداش بیچاره التماساش شروع

میشد که آجی تراخدا هرکار بخوای انجام میدم بیا بریم بازی!

حالا چند روز پیش با وجود اینکه پسرا عقلشون خیلی دورتر از دخترا میرسه و نصف سنشون بزرگ

میشن و نمی دونم چی شده بود داشتم به جر و بحث داداشم و فسقلی عمه وسطی نیگا میکردم از

اون اصرار واز اون یکی انکار که چرا باهام بازی نمیکنی؟! با این تفاوت که من 12 13 سال پیش با لوس

بازی و شیرین کردن بقیه رو راضی میکردم داداشم به خاطر پخمه بودنش با گریه زاری اما حالا امیرحسن

6ساله خیلی جدی بهش میگفت تو داری منو اذیت میکنی و میدونی که اگه اذیت بشم با بابام به

حسابت میرسیم چرا میگی بیا خونه مون اما سرت تو کار خودته؟؟ کاری نکن که برم دیگه برنگردم اینجا!

باشه.. خودت خواستیا!

اون وقت من مات و مبهوت به اون دوتا که بلافاصله بعدش بدون هیچ گونه دردسر تهدید امیر واسه تسلیم

داداش کافی بود... که آخرشم نهایت هیجان بازی هاشون توی آخرین ورژن فلان سی دی بازی خلاصه

میشه و حرفاشون حول نینجاهای مجهز و پلی استیشن های جدید و هزار تا مزخرف این دوره زمونه

میچرخه...

یه جورایی تفاوت نسل ها اینجا داد میزنه... بهترین تفریح بابا و نوجوونی هاش توی بسیج و جبهه و باغ و

جنگل بود بهترین تفریح عمه شیطونی هاش سر کلاسای مدرسه.... بهترین تفریح من فوضولی توی

صندوق قدیمی ارث رسیده به مادربزرگ.. اما همه ی تفریح های داداشم و امیرحسن توی گیم نتا و

کامپیوتر و سی دی و موبایل و.... من به سن امیر بودم نمیدونستم تلویزیون چطوری روشن خاموش

میشه الان امیر گوشی میاد دستش تا از همه چیزش سر در نیاره ولش نمیکنه و واسه خودش یوز و

پسورد جدا توی کامپیوترشون داره...

خدارو شکر اصلا هم که هیچ کدوم از این تفریح های جدید مشکل اخلاقی ندارن! از آدما که گذشته دیگه

ماشینا و حیوونای من در آرشون هم فساد اخلاقی دارن... به پلنگ صورتی خودمون هم دیگه نمیشه

اعتماد کرد داد بچه نیگا کنه که مبادا تحریف شده باشه!

از نوع رفتارها و بی تفاوتی هاشون هم که هیچی نگم بهتره...(رجوع شود به پست خود فرشته و

نازنین)خلاصه... فک کنم یه چند دهه دیگه بچه ها از دوران جنینی آموزش تکنولوژی ببینن و حتی گریه

کردن هم واسشون مسخره باشه... ای روزگار... دارم به این نتیجه میرسم ما چطوری ادعا میکنیم باید

نسل های آینده را آماده کرد.. خدا امام خمینی را بیامرزه! اگه امروز بودن امیدشون به کیا بود؟...

۰۲ شهریور ۸۹ ، ۰۳:۲۷
فــ . الف