و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

تفاوت تفاهم ها

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۹، ۰۳:۲۷ ق.ظ
بعضی وقتا از سر بیکاری ذهن، همینطوری به تفاوت نسل ها پی میبرم!

دوباره به قول فرشته من 18 ساله با یه بچه ی 6 ساله...

یه چیزایی کلا تغییر کرده یه چیزایی هم جابه جا شده انگاری...

وقتی بچه بودم با وجود اینکه اولین فرزند و نوه ی خانواده ها بودم اما چیزی از تنهایی یادم نمیاد!

چون تا 7 سالگیم خونه ی بابابزرگ اینا زندگی میکردیم از همون اول صبح با عموکوچیکه و عمه کوچیکه

تو سر و کله ی هم میزدیم تاااا شب... البته از اونجایی که عمو زیادی تخس بود هر وقت به نفعش بود و

موقعیتی پیش میومد تا مارو حرص بده وارد شیطنتامون میشد وگرنه اگه اوضاع آروم بود و من خونه نبودم

باید فقط موقع خواب به التماس از تو کوچه میاوردنش داخل!

اون موقع ها هنوز هیچ کدوم از افراد ازدواج نکرده بودن کلا همه مون به چند گروه سنی تقسیم بندی

میشدیم گروه سنی بالاتر که شامل عمه و عموجان بعدی میشد فقط وقتی به ما اضافه میشدن که

مامان باباها خونه نبودن! هنوزم وقتی دور هم جمع میشیم و یاد گذشته میکنیم هرکی با یه ذوق و

شوق وصف ناپذیری از خاطرات یاد میکنه که انگار همین دیروز اتفاق افتاده... یادش بخیر... بعد ازظهرا که

تنها میشدیم هر شیطونی که فکرشو بشه کرد انجام میدادیم... ما کوچیکترا مینشستیم روی پتو و بقیه

یه دفعه میکشیدنمون و دور پذیرایی میدویدن تا جایی که پتو ِ از شدت سرعت جرقه میزد... حتی یه بار

انقدر مسخره بازی درآوردیم که من کنترلمو از دست دادم و در حین کشیده شدن پتو صورتم هم رو زمین

کشیده شد و لبم پاره شد... اخی الهی جونم درآد واسه خودم! چه دردی داشت! اما خب عواقب

بعدیشو طبق معمول عمو عمه های عزیز پس دادن وقتی مامان بزرگ اینا برگشتن خونه و...

بعضی کارامون که زیادی خطرناک بود فقط ما 3 تای آخری جراتشو داشتیم.. اون موقع ها زیرزمین خونه

بابابزرگ اینا تعمیر نشده بود و پر بود از خرت و پرتایی که تموم اوقات فراغت منو پر میکردن ومن عاشق

فضولی توی اونجا بودم واسه خاله بازی هامونم من همیشه اونجا را خونه ام انتخاب میکردم.

وقتی می دیدیم اوضاع به نفعمونه میرفتیم اونجا و روی رختخوابا که عین یه تپه پرپشت بودن میپریدیم،

یه تشک ابری بزرگ هم بود که عشق ما 3 تا بود از بالای رختخوابا پهنش میکردیم پایین و چند تا لحاف

مینداختیم رو زمین بعد نوبتی باید از سر خودمونو آویزون می کردیم روی این تشکه.. اول اون دوتای دیگه

پاها رو میگرفتن اما بعد کم کم انقدر هول میدادن تا طرف هرجا مقاومتشو از دست داد با مغز بیاد رو

زمین..

وااای که چه حالی داشت فقط خدا نکنه یه وقت اون دوتا با هم دست به یکی میکردن که دیگه فاتحه ی

اون یکی خونده بود...

وقتی هم که با التماس و تضرع های ما که البته اکثر اوقات مثل الان این ماموریت به من واگذار میشد

مامان بزرگ راضی به آوردن اون تشک به طبقه بالا بود؛ سر پله ها مینداختیمش و یه دفعه خودمونو پرت

میکردیم روش و با تشک از پله ها لیز میخوردیم پایین...هنوز قیافه ی مسخره ی عمو و عمه ام تو ذهنمه

وقتی به اوج هیجان میرسیدیم و تا یه بلایی سر خودمون نمی آوریدم دست بردار نبودیم...

خلاصه اینکه بچگیم سرشار از خاطره بود... چه اینور با اون دوتا دیوونه چه اونور با خرت و پرتای دایی و

بازی های ابتکاری و ذهن خلاقش... برعکس عمو که یه ذره بدجنس هم بود، دایی واسه من مهربون تر

بود مثلا  از اون جایی که من از همون اول هم دنبال دوچرخه و موتور بودم وقتی عمو سوارم میکرد قطعا

زمین خوردن عمدی توش بود اما دایی نه با هم تا چند تا خیابون اونورتر هم میرفتیم و حتما واسم یه چیز

باحال میگرفت... توی خونه شون هم انقدر بازی جدید از خودش اختراع میکرد که من واسه موندن اونجا

هرشب یه فیلمی داشتم...

هربار که بزرگ تر میشدیم تفاوت فکرها به وضوح معلوم میشد. عمو که همچنان دنبال تخس بازی های

خودش...دایی باحس بزرگ شدنش... عمه ام هم هرچی جلوتر میرفتیم واسه بازی کردنا بیشتر باید

التماسش میکردم تا راضی شه...

هزارجور باج باید میدادم تا 1 ساعت بیاد باهام بازی رو بکنه که تا یکی دوسال پیشش همه ی وقتمونو پر

میکرد...  اون موقع ها نمی فهمیدم چرا اینطوری میکنه و کلی بد و بیراه بش میگفتم...

داداشم که به دنیا اومد و ما رفتیم خونه خودمون و بزگتر شد اوایل تا شب گاهی هم تا صبح تموم بازی

هایی که از بچگی تو ذهنم بود باهاش میکردم و اونم ذوق میکرد اما واسه ما هم زمان که جلوتر رفت

همه چی تکرار شد.. حالا من بودم که دیگه حوصله بچه بازی نداشتم و داداش بیچاره التماساش شروع

میشد که آجی تراخدا هرکار بخوای انجام میدم بیا بریم بازی!

حالا چند روز پیش با وجود اینکه پسرا عقلشون خیلی دورتر از دخترا میرسه و نصف سنشون بزرگ

میشن و نمی دونم چی شده بود داشتم به جر و بحث داداشم و فسقلی عمه وسطی نیگا میکردم از

اون اصرار واز اون یکی انکار که چرا باهام بازی نمیکنی؟! با این تفاوت که من 12 13 سال پیش با لوس

بازی و شیرین کردن بقیه رو راضی میکردم داداشم به خاطر پخمه بودنش با گریه زاری اما حالا امیرحسن

6ساله خیلی جدی بهش میگفت تو داری منو اذیت میکنی و میدونی که اگه اذیت بشم با بابام به

حسابت میرسیم چرا میگی بیا خونه مون اما سرت تو کار خودته؟؟ کاری نکن که برم دیگه برنگردم اینجا!

باشه.. خودت خواستیا!

اون وقت من مات و مبهوت به اون دوتا که بلافاصله بعدش بدون هیچ گونه دردسر تهدید امیر واسه تسلیم

داداش کافی بود... که آخرشم نهایت هیجان بازی هاشون توی آخرین ورژن فلان سی دی بازی خلاصه

میشه و حرفاشون حول نینجاهای مجهز و پلی استیشن های جدید و هزار تا مزخرف این دوره زمونه

میچرخه...

یه جورایی تفاوت نسل ها اینجا داد میزنه... بهترین تفریح بابا و نوجوونی هاش توی بسیج و جبهه و باغ و

جنگل بود بهترین تفریح عمه شیطونی هاش سر کلاسای مدرسه.... بهترین تفریح من فوضولی توی

صندوق قدیمی ارث رسیده به مادربزرگ.. اما همه ی تفریح های داداشم و امیرحسن توی گیم نتا و

کامپیوتر و سی دی و موبایل و.... من به سن امیر بودم نمیدونستم تلویزیون چطوری روشن خاموش

میشه الان امیر گوشی میاد دستش تا از همه چیزش سر در نیاره ولش نمیکنه و واسه خودش یوز و

پسورد جدا توی کامپیوترشون داره...

خدارو شکر اصلا هم که هیچ کدوم از این تفریح های جدید مشکل اخلاقی ندارن! از آدما که گذشته دیگه

ماشینا و حیوونای من در آرشون هم فساد اخلاقی دارن... به پلنگ صورتی خودمون هم دیگه نمیشه

اعتماد کرد داد بچه نیگا کنه که مبادا تحریف شده باشه!

از نوع رفتارها و بی تفاوتی هاشون هم که هیچی نگم بهتره...(رجوع شود به پست خود فرشته و

نازنین)خلاصه... فک کنم یه چند دهه دیگه بچه ها از دوران جنینی آموزش تکنولوژی ببینن و حتی گریه

کردن هم واسشون مسخره باشه... ای روزگار... دارم به این نتیجه میرسم ما چطوری ادعا میکنیم باید

نسل های آینده را آماده کرد.. خدا امام خمینی را بیامرزه! اگه امروز بودن امیدشون به کیا بود؟...

۸۹/۰۶/۰۲
فــ . الف