و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

دلم می خواهد سلول شوم ، یک سلول ریز و قابل انتقال . 

یک سلول توی مغز مریم ، همکلاسی شبه کامپیوترمان که همه چیز، حتا تاریخ غیبت های دوستانش را هم دقیق حفظ است اما کلمات همیشه توی مغزش جیغ می کشند و همدیگر را هل می دهند و همه ی تلاش ها و پا به زمین کوبیدن هایش بیهوده است چون انگار زبانش سفت و محکم چسبیده به جداره ی لب ها و نمی تواند بریزدشان بیرون . یک سلول شوم و بروم یک گوشه توی مغزش بنشینم و سیستم استرس غیرعادی اش را تماشا کنم و برداشتش از آدم ها را از نزدیک حس کنم .

یک سلول شوم و حمله کنم سمت مویرگ های قلب آدمی که نمی تواند بیشتر از چند ساعت زنده بماند . و با سلول های دیگر ، مقاومت و خستگی اش را بسنجیم و بالا پایین بپریم و همان جا ، به سلول های مرده تبدیل شویم .

دلم می خواهد یک سلول شوم و آنقدر ریز باشم که دیده نشود ، بعد راه پیدا کنم درون بدن نحیف یک مورچه . یک مورچه که دست بر قضا خانه اش زیر خاک های قبرستان است . مورچه را تماشا کنم که چطور از باقی مانده ی اجساد بالا می رود و احتمالا تغذیه می کند ..

یک سلول شوم لای چوب  ، لای چوب ِ پنجره ی چوبی . "دیشب از پنجره شنیدم او قصد دارد که خودکشی بکند! "

یک سلول شوم و بین بافت های کاغذی که قرار است زیر دست تو سیاه شود نفس بکشم .

یک سلول توی چشم هایی که طعم نگاتیو سوخته می دهد ...

یک سلول که تنهایی کاری نمی تواند بکند .. به اجتماع سلولی بپیوندم .

به گلبول های قرمز خون که با هیجان جاری اند ..

بعد زخمی که شدم ، تو گلبول سفیدم باشی .

خودی نشان بدهی . قدرت دفاعی ات را رو کنی . می فهمی چه می گویم ؟

۲۶ دی ۹۲ ، ۱۵:۳۹
فــ . الف

            

وقتی خیلی بچه تر بودم ، رمانی خواندم که اسمش انگار رویای سپید بود ، یا یک چیزی توی این مایه ها...

اما اولین داستان عاشقانه ای بود که دست گرفتم . 

همان موقع که بچه ها می گفتند پشت حیاط مدرسه جن ها رفت و آمد دارند و از طرف زن سرایدار هم 

شهادت می دادند ، همان موقع که خودمان هم باورمان شده بود اما یواشکی می رفتیم پشت حیاط و 

بغل پنجره های نمازخانه، صدای ترسناک درمی آوردیم تا بقیه بترسند و جیغ بکشند و ما کیف کنیم و بخندیم..

همان موقع که سریال خط قرمز می دیدیم ، پسرهای محله بعداز ظهرها با دوچرخه شان توی کوچه مان

گشت می زدند و هنوز مزاحم تلفنی خانگی داشتیم که زنگ بزند و فوت کند یا حتا به مامان ِ آدم هم بگوید

بیا با هم دوست شویم ... همان موقع که من عاشق تئاتر بودم و با بچه ها خودمان را به هر شکلی در می آوردیم

تا نمایش اجرا کنیم . همان موقع که تابستان هایش ، پر از اوقات فراغت بود و کانون پرورشی فکری محل که 

نه فکر داشت نه برنامه ، پاتوقمان بود و هم تئاتر بازی می کردیم ، هم گروه سرود ناحیه بودیم ، هم من مجری

می شدم ، هم اردو می رفتیم ... هم بسکت می زدیم ، هم ...

همان موقع که من هنوز نقاشی می کشیدم ، با عشق نقاشی می کشیدم و روی هر چیز درپیتی

ابتکار خرج میکردم.. و غصه ام می شد که بابا نمی گذارد هنرستان بخوانم ...

همان موقع که چندتا خانواده دور هم جمع می شدیم و سرخوشانه به سفر می رفتیم ...

که هنوز رابطه ها خیلی گرم بود..

همان موقع که جمله های عاشقانه ی رمان ها را حفظ می کردم ، که خواندن آن رویای سپید خیلی

بهم چسبیده بود ، اما یادم نمی آید چرا . و اصلا شخصیت مقابل آن دخترک دندانساز کجای قصه

قرار می گرفت و آخرش چه به سرشان آمد..

بعضی وقت ها در خواب و بیداری هایی که قرار است شلّه قلم کار ِ ذهنم از لحظه ی تولد تا الان هم بخورد

و خودآگاه و ناخودآگاه را با هم قاطی کند ، دختر ِ آن داستان را می بینم که ایستاده رو به پنجره و

می گوید " روزگاری آنقدر باورت داشتم که اگر می گفتی ماه سیاه است ، می گفتم ماه سیاه است ،

چرا که باور من چشمان تو بود ... " بعد با هم بغض می کنند ، شاید هم من با آنها . من ِ آن چند سال پیش .

باز یکی شان به آن یکی می گوید " دست های تو زیباترین پلی ست که از عشق بسته می شود و

دست های من محتاج ترین عابری که از این پل می گذرد .. "

حالا چه فرقی می کند که این جمله ها را کدامشان بگوید ؟ احتمالا سال هاست در کنار هم به خوبی و خوشی

توی قفسه ی کتابخانه ای زندگی می کنند و رویایشان چرک نشده ... مثل همه ی قصه هایی که مادربزرگ

برایم تعریف می کرد و هیچ ناشر و انیمیشن سازی دستش به آنها نرسید تا گند بزند به دوست داشتنی بودنشان . 

امیرعلی هم یک کتاب دارد که اسمش پیلی ِ فلان فلان شده است . باید روزی دوازده بار برایش بخوانیم تا

راضی شود . هنوز حرف زدن را درست بلد نیست و نمی تواند وسط قصه هی سوال کند و آدم بزرگ ها را عصبی .

هنوز مثل آن موقع ِ من نشده که می خوابیدم توی دامن مادربزرگ و آنقدر قصه گفتنش را با سوال هایم

کش می دادم تا چشم هایش خمار می شد و خوابش می برد ، من هم چشم هایم را می بستم و خودم با

شخصیت ها بازی می کردم ...

همان موقع که زندگی ، باورپذیرتر بود . عشق می خزید توی لباس قصه و آدم به پایان خوشش امید داشت ..

همان موقع که توی بغل مادربزرگ جا می شدیم ، قصه هایش را یادش نرفته بود .

دنیا هنوز یک عالمه شاهزاده خانم داشت که طلسم شان را پسر فقیر و زحمت کشی می شکست ...

همان موقع که هنوز می شد در عالم نوجوانی به عشق های الکی اعتماد کرد ... اعتماد ِ الکی .

____________________________________

عنوان از بانو مژگان عباسلو 

 

                                            

۴۶ نظر ۰۸ دی ۹۲ ، ۱۴:۰۱
فــ . الف

مثل بچه ای که از ترس تنها ماندن و جدایی ، چادر مادرش را موقع بیرون رفتن، یک گوشه ای پنهان می کند 

همینطور ، دارم بهانه ی عزای رو به اتمام ارباب را می گیرم ...

همین مشکی تن هم تا آخر صفر نگه می داریم تا کم کم گذر شبانه روزش را باور کنیم ،

بعد هی بپرسیم کو ؟ کجاست ؟ هی پا به زمین بکوبیم ،

این ور و آن ور زندگی را بگردیم تا شاید یک گوشه ای آثاری مانده باشد ، دلمان را خوش کنیم به هنوز بودنش..

امروز آقا ، نماز که می خواند ، با هر ذکرش ، در خودم بیشتر هم می خوردم ، مثل آب جوشی که نبات

در آن حل می کنند؛ بعد که ایستادند به صحبت و گفتند به باقی بچه هیئتی هایتان سلام برسانید ، 

بعد که خسته نباشید گفتند ، بعد که خداحافظی کردند و رفتند ، انگار تازه به رویم آورده باشند که تمام شد .

برو سراغ زندگی مکدر قبلی . برو تا سال بعد..

هی عجز و لابه کن که هرچه خواهی بگیر اما هیئت و محرمتو نگیر...

_______________________________________________________

پ.ن1 ) و أشهـد أنّـی و بِایـابِـکُم مُوقـنٌ بشَـرایِعِ دینـى وخواتیـمِ عَمَـلى وَ قَـلبى لِـقَلـبِکُم سِلـمٌ

 بگذار در همین خیال باشم که تو را دوست دارم ....                (زیارت اربعین)

پ.ن2) گفتی رقیه ... گفت نمی آیم عمه جان ! در شام ماند و ...

پ.ن3) شال عزام را که پنج سال رفیق و همراهم شده بود ، امروز در بیت گم کردم ! جای خالیش درد دارد!

پ.ن4) یکی این میل بافتنی رو از دستم بگیره که من درس بخونم ! :)

۱۰ نظر ۰۲ دی ۹۲ ، ۲۳:۵۶
فــ . الف