چل روز پیش بود همین جا سرت شکست...
مثل بچه ای که از ترس تنها ماندن و جدایی ، چادر مادرش را موقع بیرون رفتن، یک گوشه ای پنهان می کند
همینطور ، دارم بهانه ی عزای رو به اتمام ارباب را می گیرم ...
همین مشکی تن هم تا آخر صفر نگه می داریم تا کم کم گذر شبانه روزش را باور کنیم ،
بعد هی بپرسیم کو ؟ کجاست ؟ هی پا به زمین بکوبیم ،
این ور و آن ور زندگی را بگردیم تا شاید یک گوشه ای آثاری مانده باشد ، دلمان را خوش کنیم به هنوز بودنش..
امروز آقا ، نماز که می خواند ، با هر ذکرش ، در خودم بیشتر هم می خوردم ، مثل آب جوشی که نبات
در آن حل می کنند؛ بعد که ایستادند به صحبت و گفتند به باقی بچه هیئتی هایتان سلام برسانید ،
بعد که خسته نباشید گفتند ، بعد که خداحافظی کردند و رفتند ، انگار تازه به رویم آورده باشند که تمام شد .
برو سراغ زندگی مکدر قبلی . برو تا سال بعد..
هی عجز و لابه کن که هرچه خواهی بگیر اما هیئت و محرمتو نگیر...
_______________________________________________________
پ.ن1 ) و أشهـد أنّـی و بِایـابِـکُم مُوقـنٌ بشَـرایِعِ دینـى وخواتیـمِ عَمَـلى وَ قَـلبى لِـقَلـبِکُم سِلـمٌ
بگذار در همین خیال باشم که تو را دوست دارم .... (زیارت اربعین)
پ.ن2) گفتی رقیه ... گفت نمی آیم عمه جان ! در شام ماند و ...
پ.ن3) شال عزام را که پنج سال رفیق و همراهم شده بود ، امروز در بیت گم کردم ! جای خالیش درد دارد!
پ.ن4) یکی این میل بافتنی رو از دستم بگیره که من درس بخونم ! :)
بافتنـی :)