و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

چل روز پیش بود همین جا سرت شکست...

دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

مثل بچه ای که از ترس تنها ماندن و جدایی ، چادر مادرش را موقع بیرون رفتن، یک گوشه ای پنهان می کند 

همینطور ، دارم بهانه ی عزای رو به اتمام ارباب را می گیرم ...

همین مشکی تن هم تا آخر صفر نگه می داریم تا کم کم گذر شبانه روزش را باور کنیم ،

بعد هی بپرسیم کو ؟ کجاست ؟ هی پا به زمین بکوبیم ،

این ور و آن ور زندگی را بگردیم تا شاید یک گوشه ای آثاری مانده باشد ، دلمان را خوش کنیم به هنوز بودنش..

امروز آقا ، نماز که می خواند ، با هر ذکرش ، در خودم بیشتر هم می خوردم ، مثل آب جوشی که نبات

در آن حل می کنند؛ بعد که ایستادند به صحبت و گفتند به باقی بچه هیئتی هایتان سلام برسانید ، 

بعد که خسته نباشید گفتند ، بعد که خداحافظی کردند و رفتند ، انگار تازه به رویم آورده باشند که تمام شد .

برو سراغ زندگی مکدر قبلی . برو تا سال بعد..

هی عجز و لابه کن که هرچه خواهی بگیر اما هیئت و محرمتو نگیر...

_______________________________________________________

پ.ن1 ) و أشهـد أنّـی و بِایـابِـکُم مُوقـنٌ بشَـرایِعِ دینـى وخواتیـمِ عَمَـلى وَ قَـلبى لِـقَلـبِکُم سِلـمٌ

 بگذار در همین خیال باشم که تو را دوست دارم ....                (زیارت اربعین)

پ.ن2) گفتی رقیه ... گفت نمی آیم عمه جان ! در شام ماند و ...

پ.ن3) شال عزام را که پنج سال رفیق و همراهم شده بود ، امروز در بیت گم کردم ! جای خالیش درد دارد!

پ.ن4) یکی این میل بافتنی رو از دستم بگیره که من درس بخونم ! :)

۹۲/۱۰/۰۲
فــ . الف

نظرات  (۱۰)

چقدر عالی ! رفته بودید بیت ؟! .. خوش به سعادتتان .
بافتنـی :)
پاسخ:
بعله . به قول حسین قدیانی " من مستاجرم ، خانه ام بیت رهبری ست "

مگه دخترای این دوره زمونه هم بافتنی می بافن ؟؟
پاسخ:
اهل باشن آره :)
۰۴ دی ۹۲ ، ۱۸:۰۱ باران عشق ( فاظمه )
سلام ....
زبونم قاصره در مقابل قلمت فاطمه جان
آخی الهی کلی دلم سوخت بابت شال عزا
اتفاقا وقتی از بیت اومدی بیرون وقتی روی صورتت ندیدمش فکر کردم گرفتی دستت ..اما الان خوندم فهمیدم که گمش کردی ...
دلم برای لحظه لحظه ی مراسم روز اربعین تنگ شده است ..
پاسخ:
سلام عزیزم :)
۰۴ دی ۹۲ ، ۲۳:۵۴ عمه نیلوفرها
سلام بازم رفتی بیت و منا جا گذاشتی

میدونم لایق نیستم ولی تو ندا میدادی شاید میشد شالتا بگیر و بیام
دلم سوخت خیلی خیلی ... خوش به حالتون

هنرمندی عین عمت
حالا چی را بافتی
پاسخ:
سلام مهربون .. من آخرش ی بار تو رو میبرم . قول میدم!

بعله . لابد عمه وسطی هم فقط ! شاید باورت نشه دارم واسه بچه م کلاه می بافم :))
ریفیق سلام
آقا ی شال طلبت!
تصورت کردم با میل بافتنی کلی خندیدم!نمی دونم چرا!!!
روزای آخر دعا یادت نره
پاسخ:
علیک سلام :)
ینی برام ی دونه دیگه میخوای بگیری ؟ :)
اصن حس داره عجیب ! 
سلام.
گفتم که غصه ی اون شال رو نخور...
خوب جایی جاش گذاشتی :)

از همین تریبون به زهرا خانوم سلام عرض میکنیم و میگیم: حتما یه شال براش بخر باز. کشت ما رو ... :)
برای شما و عمه نیلوفر میگم که ندید کار دستشو. همچین بافتنی میبافه بیا و ببین. انگار کن یه عمره داره میبافه واسه این و اون...
همچین انگیزه ای داره :)
پاسخ:
سلام :((

حسود :) اگه خوب تشویقم کنید واسه بچه های شمام می بافم ! همچین خاله ای هستیم :)
هان، ینی همین ک گفتی
واس بچه ات؟! یاد اون لباس قرمزه و مکه رفتنت افتادم...
پاسخ:
قشنگ در عمل انجام شده قرار گرفتیا :)
واس پسرم حتا ! وای الهی... صحنه تبرک کردنش از جلو چشم نمیره ! عربه چقد داد و بیداد کرد ! :)
چقد بافتنی دست گرفتنتون برا همه باورنکردنیه ! عکسشو بذارین !
پ.ن1 اون جمله آبیه آدمو آتیش می زنه..
پاسخ:
تموم شد میذارم :)

۰۸ دی ۹۲ ، ۱۵:۵۹ پلک افتاده
نور در کاسه مس، چه نوازش ها میریزد!
پاسخ:
رستگاری نزدیک !

داشتی غیبت می خوردی ها عمو ! :)
۰۸ دی ۹۲ ، ۱۶:۲۵ پلک افتاده
به ما بیچارگان آن سو نخندید !

درگیر امتحانای پایان ترمم . بگو بچه ها بعضی وقتا الکی بگن "حاضر" خودمو میرسونم.
پاسخ:
خودم واست حضوریتو رد می کنم! فقط بعضی وقتا بیا ک دلم خوش باشه هستی :)