و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۲ مطلب در آبان ۱۳۸۸ ثبت شده است

تو را به خاطر همه ی نداشته هایم

      به خاطر همه ی نبودن هایم

      به خاطر همه ی ندیده هایم

      به خاطر همه ی نرسیدن هایم

تو را به خاطر همه ی داشتن هایت

      به خاطر همه ی بودن هایت

دوست دارم

مگر نه اینکه خدا تویی و بنده از آنِ توست؟

                       تو که باشی...

                       تو که ببینی...

                                   من می رسم...

                                   من می شوم...

                  با...تو.......خوشبخت...

آن وقت امید...عشق... خوشی ام... تویی...!

و صدای خرد شدن زیر قدم های روزگار

و صدای شکستن گلدان کوچک دلم

و صدای بال زدن های پشت سر هم کبوتر روزهایم

  دنبال تو را داشتن

گم می شود...

خوشبختی من!

دوستت دارم!

۲۶ آبان ۸۸ ، ۰۲:۵۳
فــ . الف
طبق محاسبات جاماندگی خودم با امروز 37 روز به کنکور نزدیک تر شدیم...

با امروز بعد از اولین آزمون آزمایشی حتی یک صفحه ی دیگه از کتابی هم ورق نخورد!

و طبق محاسبات گزینه ی دو محترم ما می توانیم به اراده ی بی انگیزه ی خواب خودمان هم امیدوار باشیم...

با امروز تقریبا دو هفته ای از تقدیم کردن داروهای تازه تجویز شده از طرف پزشک جدید بیچاره ی دلخوش

به باغچه ی مدرسه و سطل زباله میگذرد...

و از آنجا که چند صبح پیش از ریز ریز شدن شیشه ی داروی مزخرفمان در آشپزخانه لذت بردیم این چند

روز سرماخوردگی شبیه آنفولانزای خوکی مجددا زخم معده مان را به فکر ابراز وجود انداخت اما ما

همچنان به دهن کجی هایمان ادامه می دهیم و روی هرچی دکتر و دوا درمان است کم خواهیم کرد ( )

امروز قرارشد خیلی قول و قرارهای تازه به مناسبت 8/8/88 بگذاریم...

با قرار تازه ی امشب میشه چند تا قرار...؟ یادت هست...؟

آخـــــــــی! یادش به خیر وقتی بعد از یک ماه که از روزای سیاه شده ی تابستون

و دلتنگی های سردم میگذشت به لطف رفیقای بامعرفت  و با وجود همه ی موانعی که مشهد رفتنم را

کنسل می کرد اما رفتم... تا شب قدر اولی... چقدر خوش گذشت... هنوز باورم نمیشه اون همه التماس

به خدا و امام رضا اون همه سازهای ناامیدی من واسه رفیقام و اون همه نذر ونیاز اونا و امید دادنشون به

من آخرش چه جوری به نتیجه رسید...

با وجود بارها زیارت رفتن این دفعه یه چیز دیگه بود... یه لذت متفاوت... بست نشستن روبه روی گنبد

طلا... شب تا صبح تو رواق های رو به پنجره فولاد... یادش بخیر... همون چند سحر چه اتفاقاتی

دیدیم ما... با رفیق جماعت کلا همه چی خوش می گذره ها! نه؟

با امروز 13 تا چهارشنبه ی تلخ هم گذشت...

امروز هم که بگذره یه روز و یه شب دیگه به چشم انتظاری هام اضافه میشه! اینو یادت که هست؟ فکر

نکن این چند شب سکوت می کنم درددلام و خواسته هام یادم رفته...!   می خوام ببینم تا کجا می

تونی تحملم کنی...

خدا! خداییش بنده به این پررویی داشتی تا حالا؟

همچنان با دلسردی تمام از ک ن ک و ر یاد می کنیم... به امید...

با امروز دلمان هم همچنان در گرو نگاهت می ماند تا 6 روز آینده...

..........................

فردا نوشت: واقعا اگه فردا جمعه! 8/8/88  ظهور کنین چه تاریخی می شه ها!نه؟

   حیف! جمعه ها روزنامه منتشر نمی شود!

   حیف! چه تیتری می شود...... آمدنت!!!

۰۷ آبان ۸۸ ، ۰۲:۵۲
فــ . الف