در خانواده ی ما، حرف و رسم پدربزرگ برای همه حجت و فرمان است، کافیست پدربزرگ یا مادربزرگ کوچکترین مشکل و دردی پیدا کنند تا تک تک مان به جنب و جوش بیفتیم و چشم و گوش شویم تا زودتر سرپا شوند. همیشه هم وحشتناک ترین کابوس همه مان نبودن آن هاست. کسی از احترام و تواضع مقابل شان کوتاهی نمی کند.
در خانواده ی ما، مادرم از پاک ترین و خوش قلب ترین زنانی است که من می شناسم، یک زن با تمام ویژگی ها و طبیعت زنانه ای که حفظش کرده تا طراوت خانه مان حفظ شود. مادرم، بی آنکه دخالتی در روابط دیگران داشته باشد ، حاضر است به خاطر شأن و عزت همسرش از متعلقات خودش هم بگذرد و به روی هیچ کس نیاورد.
در خانواده ی ما، مردها اساس روابط شان بر احترام است و محبت و یاری. منت رنگی ندارد ، کمک همیشه هست. اگر اختلافی هم پیش بیاید اجازه نمی دهند به بیرون از خودشان درز پیدا کند و با بزرگواری حلش می کنند. محبت ها با پول و حساب و کتاب اندازه گیری نمی شوند.
در خانواده ی ما، پسرها زود بزرگ می شوند، آنقدر بزرگ که من می توانم روی برادر 17ساله ام اندازه ی یک مرد بیست و چند ساله حساب کنم، پدرم رویش حساب کند، مادرم، عمه ها و عموها و پدربزرگ و ...
در خانواده ی ما، همه تکیه گاه همند، همه مشتاق خوشی های بقیه و غمخوار سختی ها. مثل خیلی های دیگر. خیلی خانواده های خوشبخت ایرانی و مسلمان دیگر. خیلی هایی که مشکلات و گیر و گره دارند اما انصاف و عشق و اخلاق و دین هم دارند و گذشت بلدند.
ما خانواده های خوبی داریم، گاهی لازم است خوب تر شویم، گاهی لازم است به دیگران هم خوبی مان را انتقال دهیم و دلسوز هم باشیم، یک دلسوزی ملی. نه اینکه به بهانه ی خندیدن و طنزپردازی، هر شب بنشانندمان پای سریال هایی که اصلا شبیه ما نیستند و دارند این شبیه نبودن را توی گوش مان فرو می کنند...