و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

می شود در یک سینما تنهای تنها نشست ، می شود با دو سه تا رفیق در آن فضای بزرگ ،

اما فیلمی دید که روح را تازه کند ، فیلمی که محتوا داشته باشد ، بدون هوچی گری ،

اتفاقا حقیقت جامعه هم باشد اما نه از آن حقیقت های عریانی که حال آدم را با سیاهی اش بهم می زند ...

لطفا شما هم تنهای تنهای تنها را ببینید .. !

                 

            

   

۱۲ نظر ۲۹ آبان ۹۲ ، ۲۲:۵۶
فــ . الف

یکی که ناظر خیمه های سوخته و دل های سوخته تر بوده ،

یکی که شاهد خمیدگی کمر پدر و شهادت خانواده می شده ،

یکی که در آن بلوای عزتمند ، در آن شور ولایی و غیرت الهی ، رسالت پیام آوری عاشورا را به عهده گرفته

و بینی یزیدیان را به خاک مالیده ، پس از اسارت چه می توانسته در محراب سجده های طولانی اش راه بدهد ؟

چه آشوبی به پا می شده وقتی سر بر تربت کربلاء می نهاده و با یادآوری محاسن به خاک و خون آغشته ی پدر

دائم البکاء بوده است ؟ آیا شد که یک بار آب را بدون بغض بنوشید ؟ شد که تاب دیدن قربانی داشته باشید ؟

شد که به نماز بایستید و بدن مبارکتان به لرزه نیافتد ؟

آقای ادعیه ی عاشقانه ی صحیفه !

۲۶ آبان ۹۲ ، ۲۱:۴۴
فــ . الف

من سردم بود ، تو چادر گلدار مشکی ات را خیمه کرده بودی دور تنم ، بوی اسپند از لای شانه ی زنجیرزن ها تاب خورد و هجوم آورد سمت مشام ما و ما را کشاند تا دم در مسجد . قسمت زنانه حسابی شلوغ شده بود ، یک چشمم به قدم های تو بود که خودم را هماهنگ با آن ها حرکت دهم و یک چشمم به دست راستت که از زیر چادر سفت چسبانده بودی روی سینه . مهتاب تا مرا کنار تو دید دوید جلو و مرا دنبال خودش کشاند تا برویم لبه ی ایوان ، هیئت را تماشا کنیم . گفتم : مامان ! زود برمی گردیم ! بگذار بروم !

تو نگاهت را کج کردی پایین و یک طوری که انگار می خواستم بروم آن طرف خیابان چیزی بخرم ، انگشت های کوچکم را فشار دادی ، مهتاب شروع کرد به زبان ریختن و تو که معلوم بود حوصله ات سر رفته دستم را رها کردی . چقدر از دور ، بلند و کشیده به نظر می آمدی ، مثل قصه پری دریا که دلش می خواست تا آسمان قد بکشد و ابرها سفره ی عقدش بشوند .

*** 

صدای نوحه از بس با حرف زدن زن ها قاطی شده بود نمی فهمیدم کبلایی روضه ی کی را می خواهد بخواند ، از آن بالا همه ی مردها کوتاه و سیاه بودند و هماهنگ با صدای میاندار ، جلو و عقب می شدند ، حتا آقا سید هم با عصای قهوه ایش کنار بقیه ایستاده بود و شانه هایش تند تند می لرزید ، من خیره شده بودم به دستمال پارچه ای چهارخانه اش که هی از جیب درمی آورد و دوباره برش می گرداند آن تو . آقا سید همسایه ی دیوار به دیوار خانه مان بود و با حمیده خانم تنها زندگی می کردند ، مامان می گفت خدا به آنها بچه نداده ولی من همیشه دلم می خواست فکر کنم که پدربزرگ و مادربزرگ واقعی ام هستند ، از وقتی بابا رفته بود جبهه ، آقا سید یک نردبان گذاشت این ور دیوار و یکی هم آن ور تا من هر وقت حوصله ام سر رفت بروم پیششان و هم از آبنبات قیچی هایی که برایم کنار می گذاشتند بخورم و هم با مرغ و جوجه هایشان بازی کنم . سرچرخاندم داخل زنانه ، چراغ های آنجا را هم خاموش کرده بودند و یکی در میان صدای ضجه مویه های خانم ها می آمد، روضه خوان دم گرفته بود و من و مهتاب توی پادری نشسته بودیم . مهتاب گفت : اگر گریه ات نمی آید الکی سرت را بگذار روی زانوهات و چشم هات را فشار بده ، گفت داداش مهدی اش این را یادش داده و خودش هم همین کار را می کند . پاهایم را جمع کردم توی بغلم و سعی کردم به حرف مهتاب گوش کنم ، چشم هام گرم شده بود ، مامان را دیدم که با چادر گلدار ایستاده وسط دریا و ابرها را گرفته توی بغلش ، بابا هم آن بالا توی آسمان هی بلند بلند می خندید ، من گفتم : بابا! کی برگشتی؟ و بابا یک دسته گل برایم پرت کرد پایین ، بعد آقا سید آمد نردبان گذاشت لب دریا و زیر لب غر می زد که چرا باید به خاطر دیدن بابا این همه راه بیاید ، او هنوز می خندید و مامان یکهو ابرهای توی بغلش را رها کرد و همه جا مه شد . من داد می زدم بابا ! بابا ! کجایی ؟ از آن بالا نیفتی پایین ! بابا ! بابا !...

***

چراغ ها روشن شده بود ، زن ها حلقه زده بودند دور من و مامان که حالا نشسته بود رو به رویم و دست هاش را فرو کرده بود لای موهای بهم ریخته ام. گفتم : مامان ! بابا آمده بود توی چشم هام اما من گمش کردم ! انگار که روضه بخوانم ، با هر کلمه ام جمعیت ناله می کرد و مامان چشم هاش سرخ تر می شد . سردم بود ، مامان چادر گلدار مشکی اش را خیمه کرد دور تنم و دستم را گرفت و برد توی ایوان مسجد . مردها دور یک جعبه ی بزرگ پرچم کشیده بودند و روی دست هایشان می چرخاندند . مثل آن وقت که عموی مهتاب شهید شده بود و بابا هی یواشکی گریه می کرد . من یک چشمم به زانوهای لرزان مامان بود و یک چشمم به دستش که از زیر چادر سفت چسبانده بود روی سینه . همچین که نگاهش را کج کرد پایین ، باران اشک هاش صورت وهم زده ام را خیس کرد و نگذاشت بپرسم این مردم چرا اینطور نگاهمان می کنند . حمیده خانم نشست جلوی پایم ، پیشانی ام را خم کرد توی صورتش و روی لب هاش فشار داد . من گره روسری ام را محکم کردم تا حجم چمبره زده توی گلویم خفه شود ، آقا سید رفته بود پشت بلندگو و با همان شانه های لرزان ، روضه ی 3ساله می خواند ، سرم را فرو بردم توی بغلت و گفتم : مامان ! چرا حضرت رقیه بی تابی می کرد ؟ تو دستت را کشیدی روی سرم و مثل آن وقت که بابا داشت موقع جبهه رفتن خداحافظی می کرد نوازشم کردی تا فکر نکنم تنها شده ایم . بعد آرام با همان لب های لرزانت گفتی : چون دیگر یتیم شده بود ...

۱۲ نظر ۲۱ آبان ۹۲ ، ۰۰:۳۷
فــ . الف

یک سال منتظر همین بودم تا بغض کهنه ام را به بیرق روضه ات وصله زنم ،

یک سال این پا و آن پا کردم تا روسیاهی ِ دل را ، زیر مشکی ِ تنم پنهان کنم ،

تو اسم اعظم خداوندی !  

" أَلسَّلامُ علی النُّفوسِ الْمُصطَلَماتِ " 

چطور تاب بیاورم که زیارت ناحیه را کامل بخوانم ؟

اهل بیت شما اهل بهشت بودند و در عوض

ما خرابه نشین هایی که بعد از تو در رنج انسانیت ، مصیبت زده و یتیـم مانده ایـم ...

ترسم آن است مسلم بار دیگر دست بیعت دراز کند و کوفیان تازه شوند !

محــرم ، فصـل ِ حلالیت از خاندان شماست اربـاب ...          

________________________________________________

پ.ن ) « وارث ، قرابت می خواهد . قرابتی بدون حائل و بدون مانع . فرزندی که قاتل پدر باشد ، ارث نمی برد .

فرزندی که کافر باشد از مسلمان ارث نمی برد. آیا من حسین را نکشته ام ؟ آیا من از آنچه که فهمیده ام ، 

چشم نپوشیده ام و کفــر نورزیـده ام ؟ اگر من به ولایــت حسیـن نرسیدم ، اگر ابـوّت اولیـاء را نخواستم ، 

اگر فرزند دنیـا یا بدتر بنده ی دنیا شدم و دین در وجود من شکل نگرفت و تنهـا بر زبـانم نشست ،

آیا با حسیـن قرابـتـی دارم ؟ آیا از عاشورا ارثـی می بـرم و سهمی می گیـرم ؟ »    (وارثان عاشورا/عین صاد)

۵ نظر ۱۵ آبان ۹۲ ، ۰۱:۲۵
فــ . الف

هنوز هم وقتی چشم هایم را روی گذشته ریز و دقیق می کنم ، می توانم روزهای پر از شور و شر و نشاط دبستان

را با جزئیات خاصش به خاطر آورم که با روپوش طوسی و مقنعه ی سفید ، کفش های رنگ روشن و کوله پشتی 

زرشکی که هدیه ی عید فطر 9 سالگی ام بود و تا آخر ابتدایی با همان طی کردم،  به مدرسه ای می رفتم که

بقیه ی محصلانش هم بچه های همان محله بودند . عموم ساکنین آن خیابان ، غیر از ساعات مدرسه هم ، یکدیگر

را می دیدند و به خاطر همین خیلی برای هم جدید یا غریبه نبودیم . دبستان ما ، نه بچه سرویسی داشت و نه

معلمی که از محله ی بالاتری بیاید ؛ تنها آدمی که شاید در آن نقطه کمی شیک تر به نظر می رسید مدیرمان بود . 

خانم هاشمی ، هیکل لاغر و قد متوسطی داشت که عینک روی صورتش اخمش را غضبناک تر می کرد ،

وقتی حرف می زد حس می کردم لب هایش زودتر از جهت کلمات جابه جا می شوند و همین آدم را مضطرب تر

می کرد ، همیشه آدامس میجوید ، دست هایش را پشت کمرش گره می کرد و با کفش های پاشنه سه سانتی ِ

مشکی اش دور حیاط مدرسه تا دفتر را قدم می زد و وهم را در دل بچه ها بیشتر می کرد . لهجه ی غلیظی

هم داشت، وقتی عصبانی می شد جمله ی ثابتش این بود که با بفرما بیشتر کیف می کنید یا بشین و بتمرگ ؟!

قاعدتا ما هم باید سرمان را پایین می انداختیم و منتظر ادامه ی خشانتش می ماندیم ..

وقت های زیادی را به خاطر حاضرجوابی هایم مجبور بودم در دفتر و در بعدازظهرهای قبل از تعطیلی تحملش کنم ، 

همیشه هم حسن ختام آن لحظه های سخت ، وساطت معلم پرورشی یا ناظم مدرسه بود که دلشان نمی آمد 

مرا تنبیه کنند و دست آخر هم با یک چشمک مسخره به همدیگر ، مثلا از من قول می گرفتند که بیشتر حواسم

به رفتارم باشد و چون شاگرد درسخوان کلاس هستم نگذارم بچه ها الگوی بدی پیدا کنند . 

همه ی این خصوصیات وقتی بیشتر به چشم می آمدند که خانم هاشمی ، دختر یکی یک دانه اش را به

مدرسه ی ما می آورد ، فرنوش، هم سن و سال خودمان بود ، با کاپشن صورتی براق ، هیکل چاق و

لپ های گل انداخته ای که همیشه هم از ما فاصله می گرفت و پشت سر مادرش سینه ستبر می کرد .

مدرسه اش یکی از معروف ترین مدرسه های شهر بود و فقط بعضی از وقت ها آنجا پیدایش می شد ،

تکیه کلام خانم مدیر در معرفی دخترش هم این بود که قرار است تیزهوشان قبول شود و ما اگر زرنگ باشیم

باید مثل او درس بخوانیم .. ما اما با همان ذهن کوچک مان ، شیطنت ها و قهر و آشتی های خودمان را

از همه بیشتر می پسندیدیم و بعدها که خانم هاشمی نزدیک خانه اش مدرسه ی غیرانتفاعی تاسیس کرد هم

نتوانست کسی را به آنجا جذب کند .

داشتم خاطرات سرویس مدرسه ی مجله ی داستان را می خواندم که غرق آن روزها شدم ...

ظهر بود و صدای تعطیلی بچه مدرسه ای ها هم توی خیابان پیچیده بود . دلم به اندازه ی تمام گذشته ای که

با مرورش انگار یک قرن پیش را ورق زده ام ، هوس ِ پاییز و ایام ِ همیشه سرد شهرستان را کرد که فاصله ی 

خانه تا مدرسه را با صدجور شرارت طی می کردیم ... دلم هوس دیدن معلم های قدیم را دارد ، حتا دیدن 

خانم هاشمی و دخترش . اعتراف می کنم همین الان هم که دست به توصیفش بردم یک ترس ناخودآگاهی

سراغم را گرفت که نکند توی این دنیای وسیع مجاز پیدایم کند و مچم را بگیرد ؟

نشسته ام دفتر انشاء و املای دبستانم را برای بار هزارم بو می کشم ، خودم را می بینم که پاهایم را توی بغل

جمع کرده ام و سر زانوهام را به لبه ی نیمکت آویزان ، یک چشمم را به تخته کلاس که همیشه سبز بود و

نمی دانم چرا می گفتند سیاه است دوخته ام و یک چشمم به ورجه وورجه های بغل دستی گرم است .

تقه ای به در می زنند و خانم ناظم در سکوت محضی که ایجاد شده اسم مرا صدا می کند ، 

وسایلم را نصفه نیمه می گذارم و می روم دفتر . خانم هاشمی می خواهد حسابی دعوایم کند .

خط کش سی سانتی را گرفته توی دست هاش و جلوی میزش قدم می زند ، چشمش که به من می افتد

اول لب هایش تکان می خورد و بعد صدایش را می شنوم که با عصبانیت بازخواستم می کند ؛ 

می گوید حق نداشتم بعد از این همه سال اسمش را بیاورم .بدتر از آن توصیفش هم بکنم

و دلم برایش تنگ شود... کمی جلوتر می آید ، لبه ی خط کش را می گذارد روی شانه ام و با صدایی آرام تر

در  ِ گوشم می گوید : تو اصلا عوض نشدی دختر ! هنوز همان قدر زبان دراز و یک دنده ای !

من سرم را پایین می اندازم و با کفشم روی موزاییک های خال دار قهوه ای نقاشی می کنم ، 

دیگر بلد نیستم مثل آن سال ها جوابش را با جسارت بدهم ..بلد نیستم توی چشم های خشنش خیره شوم

و بگویم حق با من است و او جری تر شود ...

الان فقط می توانم سرم را مثل بچه های پخمه ی مدرسه روی شانه خم کنم ، یواشکی بغض کنم و

آرام بگویم خانم اجازه ! لـ ـ طـ ـفا ...مـ ـرا.... تـ ـنـ ـبـیه کنید !.... 

۱۳ نظر ۰۲ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۷
فــ . الف