و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

سلول انفرادی

پنجشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۲، ۰۳:۳۹ ب.ظ

دلم می خواهد سلول شوم ، یک سلول ریز و قابل انتقال . 

یک سلول توی مغز مریم ، همکلاسی شبه کامپیوترمان که همه چیز، حتا تاریخ غیبت های دوستانش را هم دقیق حفظ است اما کلمات همیشه توی مغزش جیغ می کشند و همدیگر را هل می دهند و همه ی تلاش ها و پا به زمین کوبیدن هایش بیهوده است چون انگار زبانش سفت و محکم چسبیده به جداره ی لب ها و نمی تواند بریزدشان بیرون . یک سلول شوم و بروم یک گوشه توی مغزش بنشینم و سیستم استرس غیرعادی اش را تماشا کنم و برداشتش از آدم ها را از نزدیک حس کنم .

یک سلول شوم و حمله کنم سمت مویرگ های قلب آدمی که نمی تواند بیشتر از چند ساعت زنده بماند . و با سلول های دیگر ، مقاومت و خستگی اش را بسنجیم و بالا پایین بپریم و همان جا ، به سلول های مرده تبدیل شویم .

دلم می خواهد یک سلول شوم و آنقدر ریز باشم که دیده نشود ، بعد راه پیدا کنم درون بدن نحیف یک مورچه . یک مورچه که دست بر قضا خانه اش زیر خاک های قبرستان است . مورچه را تماشا کنم که چطور از باقی مانده ی اجساد بالا می رود و احتمالا تغذیه می کند ..

یک سلول شوم لای چوب  ، لای چوب ِ پنجره ی چوبی . "دیشب از پنجره شنیدم او قصد دارد که خودکشی بکند! "

یک سلول شوم و بین بافت های کاغذی که قرار است زیر دست تو سیاه شود نفس بکشم .

یک سلول توی چشم هایی که طعم نگاتیو سوخته می دهد ...

یک سلول که تنهایی کاری نمی تواند بکند .. به اجتماع سلولی بپیوندم .

به گلبول های قرمز خون که با هیجان جاری اند ..

بعد زخمی که شدم ، تو گلبول سفیدم باشی .

خودی نشان بدهی . قدرت دفاعی ات را رو کنی . می فهمی چه می گویم ؟

۹۲/۱۰/۲۶
فــ . الف

توهم