و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

دل اگر صفای جان داشت...

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۳۶ ق.ظ
در شباویز دلتنگی لحظه هایم؛ شانه های خیس احساسم اندکی سکوت را خواهان بودنشان هستند...

اندکی برای صبوری حجم سنگین نگاه ساعت...

برای فراموش کردن تیک تاک های تکراری اش که فریاد هنوز ماندن سرمی دهند و در مجرای خشک

زمان نسیم نامعتدل فردا را از حنجره ی بی رمق طلوع جاری می سازند...

چه دلغمانه ی بزرگیست زیستن با قدم های بی حرکت زندگی..

که باشی و هنوز باور نکنی خمیدگی کمر ثانیه هایت را...

این یک بازی طولانی ست برای من و روزهایم.

من و روزمرگی هایی که تنوع خاطرات تلخ، بهبود اوضاعشان شده و آرام و بی صدا زیر پوست عقربه ها

کم کم رگ های احساس را با قدری جابه جایی تبدیل به خستگی پایان ناپذیری می کنند..که جاده را

توان بازگشت نمی ماند.

این چه بازار شلوغیست زندگی من!

آدم های زیاد با جنس های مختلف...

هرکدام از یک نوع.. سنگ-چوب... آدم های آهنی..آدم های خشک.. آدم های نرم..

من و این آدم ها حکایت درختیم با گنجشک ها...

گنجشک هایی که لانه بر سر درخت می سازند و با صدای دلنشینی بر تنومندی درخت می افزایند ولی

وقتی زیاد شدند گوش را آزار می دهند...

این همه تنوع جنس در تلاطم لحظه هایم؟!

زنده باد تنهایی!

می خواهم لابه لای آرزوهای افسانه ایم گم شوم ومثل هزار بار پیش قایم باشکِ دلتنگی پیدایم کند...

من بمانم و ورق های رنگی قصه هایم... من بمانم و دنیای قشنگ خواستن هایم.. و باور کنم

همه شان.. خط به خط آنها که می خواستم را دارم..چیزی شبیه یک رویای خواب آلود..که بیداری نداشته

باشد.

رنگ آسمان و زمینم یکی شده.. یا زمین آسمانیست یا...

این چشم ها وقتی از تک و تای تکاپوی احساس افتاد برایش فرقی نمی کند اهل زمین است یا

آسمان...

تنها یک دل می ماند که خارهای کابوس روزگار یادگاری شبیه شکستن برایش گذاشته است

و من امید دستهای به انتظار نشسته ام را بدرقه ی رساندنش به ابرهای استجابت می کنم...

به پیشکش بارش باران رحمتت...

۸۹/۰۵/۲۵
فــ . الف