و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

به رویاهات فکر کن!

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۴۶ ب.ظ
ساعت '6:30   صبح... صدای غرغر داداش غرغرو از آشپزخونه میاد...

لقمه به دست خداحافظی می کنه و میره مدرسه..

یک عد من... که بعد از ماه ها تا لنگ ظهر خوابیدن بی دلیل این وقت صبح بیدارم و درون آشپزخونه!

چشمهای بابا دوبرابر میشه... مامان صلوات میفرسته و پناه میبره به خدا... من فقط لبخند می زنم...

قرص قبل از صبحانه ی صبحم را میخورم... این دفعه دیگه عزم خود را جزم کرده ایم

برای نرفتن به آندوسکپی...

یک عدد میز و صبحانه ی آماده.. یک لیوان چای شیرین...پنیر..گردو..نان خانگی و حلوای نذری... و یک

عدد موج رادیو جوان! هنوز اما برنامه ی دلخواه من شروع نشده...

 امروز همینجوری هوس صبحانه خوردن کردم.. به یاد دوران لقمه گرفتن های پرعجله ی دانش آموزی..

تنها میشم.. با لذتی شبیه کسانی که هیچ غمی ندارند و روز خوبی برای خودشون آرزو میکنن

مشغول میشم...

که: دیری دیدینگ.. اس ام اسک می آید... از اونجایی که همه میدونن این لحظه ی صبح بنده باید در

خواب ناز باشم قطعا ایرانسل دوباره پیام تبلیغاتی فرستاده...

Open را می زنم............... *به رویاهات فکرکن* .......  بانک ملت...........

و بعد هم یک delete ناقابل.... گوشی در سر جاش پرت می شود..

به خوردن ادامه میدم... هنوز کلمات "دلپارگی های او " از دیشب که خوانده ام در ذهنم رژه می روند...

شاید هم آنها اینطور بیخوابم کرده... به رویاهام فکر می کنم!..

به اینکه کاش موقع هیئت رفتن پسر بودم...

دوباره مرور جمله هاش نگاهم را میخکوب میکند روی لیوان آبی که قرص را داد پایین..

رادیو هنوز تبلیغ پخش میکنه... از گذشته...بچگی هات.. تا الان..................... به رویاهات فکر کن..

نمی دونم چرا اسم رویا که میاد یاد رنگین کمون های توی کارتن ها میفتم..

رویا... از مصدر دیدن... دیدن؟ رویای دیدنی! چه تناقض بارزی...

از همون وقتی که فهمیدم اومدنم به این دنیا مقارن با محرم شده بوده...

همیشه محرم که میشه هوای رفتن می کنم....... چقدر این روزا رویاهام کم شده...

(البته همچنان دلم میخواد محرم ها پسر باشم!!)

رادیو ترانه میپخشه........... دلا شب ها نمی نالی به زاری....

به دیشبم فکر می کنم.... فکر مرگ اون جوون بعد از شنیدن دلپارگی ها...

فکر اون عکسی که چندشب پیش ترش اتفاقی توی یه وب دیدم از کفن کردن یه دختر و غسالخونه...

یاد رویام...

از پشت میز بلند میشم... رادیو را خفه می کنم....

چشمم دوباره میفته به لیوان آبی که نصفه اس...

چیزی از جنس بغض مسیر چشمامو قلقلک میده...

میرم که دوباره بخوابم... یاد حرف سخران هیئت میفتم... برمیگردم وضو میگیرم...

به رویام فکر می کنم.... به دلپارگی ها.... به خودم.... به شب که دوباره برم مراسم.....به کفن...

به کربلا... به محرم... و به اون آبی که.........

۸۹/۰۹/۲۲
فــ . الف