و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

آب و رنگـ

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۰۱ ب.ظ

آدم باید یک وقتی که ظرف دلش از همه چیز خالی می شود

برود سراغ جعبه رنگ های زمان کودکی  و دستی بکشد بر صحنه های مختلف زندگی اش

یک پنجره را سبز کند ... یک لبخند را قرمز کند ... یک صدا را آبی ... یک امید را صورتی ... 

باید آینه اش را پر از گل های ریز بنفش و زرد کند ..

بعد نگاهش را که می افتد درون آن از انعکاس های خاکستری نجات دهد و

چشم هایش سفید باشند ... سفید ِ سفید ...

آدم باید برای بعضی وقت ها که کور رنگی می گیرند ثانیه هایش ، نقاشی بلد باشد ... 

یک دریا بکشد پر از ماهی های خوشگل ِ خوشبختی ...

یک آسمان ِ آرام ِ آرامش ...

و نخ بادبادک ِ رنگ وارنگی را در باد ، روی ساحل ، بسپرد به دست کودکی پر از نشاط ...

_________________________________________

پ.ن1 ) کودک درونم ، دلش دامن گل گلی چین دار قرمزی می خواهد که از چرخیدن با آن سیر نشود ... :)

پ.ن2 ) من برای او که خواست ، اما نتوانست ، دعا می کنم .. !         سیدعلی صالحی

 

            

۹۲/۰۲/۰۷
فــ . الف

نظرات  (۶)

سلام
شاید این روزها سخت باشد اما بعد هر سختی خوشی و زیبایست.
دست نوشته پر از احساس و دلتنگی و خستی بود. منو به فکر فرو برد.
خیلی زیبا بود. اگر نوشته هایی با این محتوا دارید حتما منتشر کنید.
پاسخ:
ان الانسان فی کبـد !
سلام و تشکر 
زیبا بود ...آفرین
بروزم با:
صدای امریکا، بی بی سی، کلمه، بازتاب و الخ … باور کنید که خطر دو سایت آخر، از آغازین شان مضاعف است … یعنی که تکلیف ما با صدای امریکا و بی بی سی، اظهر من الشمس است لکن پردازش موجودات ظاهر فریب داخلی، بسی صعب و سخت آلود است
چقدر لطیف مینویسی عزیزم البته به لطف خدا:))
+
یادش به خیر عجب دلخوشیهیی داشتیم دامن چیندار گل قرمز و کفش تق تقی!!!!
پاسخ:
لطیف می خوانی بانو ! :)

آدم ها
گاهی نیاز به پاککن دارند
بنشینند و خوب نگاه کنند
هر آنچه را که خدا نخواهد
یکی یکی پاک کنند
پاسخ:
ماله کشی بلدیم .. پاک کردن نه ...
یک دوستی میگفت خوبه که آدم کودک درونش فعال باشه و زنده اما مراقب باش احاطه ات نکنه

که ما را احاطه کرد و سال هاست در گیر این رفت و برگشت بی نتیجه ایم
پاسخ:
رفت و برگشت کودک درون ؟
احتمالا کودک درونتون دستتونو گرفته هی پا می کوبه زمین میگه بریم اینجا ... بریم اونجا ... :)
حتی نمیتونی تصور کنی چه بلایی سرم آورده... علتش هم اینه که بهش خیانت کردم و تو یه دوره ای کاملا ساکتش کردم، چون دیگران اینجوری میخواستن (این همون نقطه تاریخی هست که آدم دوست داره زودتر بزرگ شه و یه بزرگی باید بزنه پس کله ات بگه برو بچگیتو بکن بچه)

بعدش یه مدت ولش کردم به امان خدا هر کار دلش خواست کرد و الانم که دیگه از کنترل خارج شده... :)))) نمیدونم من اونم، اون منه.. چی به چیه نمی دونم
پاسخ:
میتونم تصور کنم چی به سرش اومده ...

باهاش کنار بیاین .. بچه ها با همه ی سرتقیشون بازم مهربونیشون رو فراموش نمی کنن...
 باید با کودک درون از در آشتی صحبت کرد ! :)