به خاطر یک مشت عدد
حال شب امتحانی را دارم که به خواب و بی خیالی طی شده و حالا ، دلواپس فرداست...
الهی ، کأنی بنفسی واقفةٌ بین یدیک ...
باید به تعداد سال هایی که از عمرم گذشته ، کفاره ی واجب بدهم ،
در قضای تمام وقت هایی که در دوست داشتنت خیانت کرده ام ...
فقد جعلتُ الاقرار بالذّنب الیک وسیلتی !
همیشه آخرش سلاح من همین بوده.. کرم تو !
___________________________________________________
پ.ن) خیلی که بچه بودم ، فکر می کردم نه یا ده سالگی یعنی انتهای یک عمر .
فکر می کردم آدم ها وقتی بزرگ ِ بزرگ باشند سن شان در همین جا ته می کشد . مثل کودکانی که اندازه ی شمارش شان ، بین یک تا ده خلاصه می شود ، حتا در تخمین دوست داشتن بقیه .
ذهنم که وسعت بیشتری پیدا کرد ، در سن و سال هم دچار تردید شدم . بعد از آن رسیدن به 18 سالگی مثل یک رویای صورتی دخترانه، برایم پر بود از حس و خیالات بی پایان. حالا از آن روزها آنقدری گذشته که بازگشت به عقب و فکر کردن به آدم دیروزی که بودم مثل یک راه پله ی طولانی ، خسته کننده و نفس گیر شده باشد . حتا خاطرم نیست چقدر لذت همان 18 سالگی را بردم ...
ایستاده ام در آستانه ی جوانی . با قدم هایی که هر سال در این روز مرا به اعداد ِ بیشتر، نزدیک می کنند ...
روز تولدم. دلم ترس کودکی ام را می خواهد در مقابل ته کشیدن عمری که می گذرد .