و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

حوالی زندگی

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۴۳ ب.ظ

1) بعد از درب اصلی دانشگاه کذایی، سوار سرویس های دانشکده شدیم . به کمتر قیافه ای توی آن ساعت جمعه ای می آمد کنکور ارشد ِ واقعی بدهند ، یکی گفت بچه ها دوربین هم آوردم واسه عکس ها . یکی دیگرشان زد به بازوی رفیقش و با قهقهه داشت تعریف می کرد کِی قرارشان را گذاشته اند و کادو چی آماده کرده ، بقیه هم که این را شنیدند، افتادند به تب و تاب پرس و جو راجع به هدیه هایشان ...

2) کیف و موبایلم را تحویل داده بودم و قدم زنان مسیر خاکی را می آمدم سمت ورودی سالن، یک خانم خندان ِ هم سن و سال خودم هم داشت می رفت کیف و موبایلش را تحویل بدهد و بعد بیاید سمت ورودی سالن. گوشی دستش بود و بلند بلند با شوهرش حرف می زد ، می گفت خیالت راحت ، امروز اصلا نخوابیده ، احتمالا چند دقیقه ی دیگر خوابش ببرد ، زیرانداز و بطری آبش هم توی جیب داخلی ساکش پیدا می کنی ، بیرون توی آفتاب نمونید اذیت شین . ببخشید دیگه ... ( صدای بلند خنده ) 

3) رسیده بودم جلوی درب دانشکده و چشم هایم را روی لیست شماره های داوطلبی و محل آزمونشان می چرخاندم ، یک خانم خوشحال دیگر هم چندتا برگه ی نوت برداری گرفته بود دستش و کنار من مرورشان می کرد ، برگشتم نگاهش کردم،خنده ام گرفت ، خواستم بگویم بی خیال بابا ! که دو تا بچه ی وروجک با پدرشان رسیدند و دورش را گرفتند ، دختره می گفت مامان ما حواسمون بهت هست ، پسره بال چادر مادرش را توی باد بازی می داد و می گفت مامان ما با بابا میایم پیش تو میشینیم ها ! پدرشان هم خندان تر از آن دو تا، مزه انداختنش گل کرده بود ...

4) کیف و موبایلم را که تحویل گرفتم ، عمو جلوی پله ها منتظرم بود . دسته جمعی با مادربزرگ و مامان و بچه ها از مراسم تشییع جنازه ی یک بنده خدا، آمده بودند دنبال من ! پشت ترافیک که بودیم ، یک پسر با باکس کادوی قرمز و صورتی بزرگ آمد از جلویمان رد شد ، گفتم عه ! دیدید اینو ! داره میره سر قرار! بابا گفت : امروز والنتایمه خب !  پسر همسایه برام تعریف کرد ! مادربزرگ گفت : ولمتای چیه دیگه ؟ بعد همه خندیدیم...

_________________________________________

پ.ن) اولش قرار بود فقط شماره ی 2 را بنویسم ! 

در واقع دلم خواست ، فاصله ی بین روابط آدم ها با یکدیگر با شرح معمولی شان گفته شود.. اینکه چرا گروه اول انقدر زیاد و مباح شده اند.. و گاها برگ برنده ی گروه دوم و سوم دیده نمی شود .. همین که تحصیل مانع فرزندآوری و خانواده نباشد و البته جایگاه و اولویت این دو را نسبت به هم شناخته باشیم جای حرف که نه ، جای فکر و ایمان ، بسیار دارد ...

۹۲/۱۱/۲۵
فــ . الف

نظرات  (۱۸)

۲۶ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۱۸ یک بنده خدا
با اجازه!
دوست نداشتمش!
موفق باشید در همه امتحانات!
پاسخ:
خواهش می کنم .
این متن غیرمستقیم می خواست چیزی بگوید ! ما که فهمیدیم .. :)
۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۴۵ یک بنده خدا
فکر نمیکنم اینقدرها هم غیر مستقیم باشد که فهمیدنش فریاد ارشمیدس وار لازم داشته باشد!
پ.ن: شاید یکی از دلایل دوست تداشتن متن!
پاسخ:
با عرض پوزش من اینجا به قصد خوشایند مخاطب نمی نویسم.. اینکه کسی گاهی از چیزی خوشش بیاد نظر لطفشه ..

۲۷ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۲۳ باران نم نم...
سلام
ترسیم فضاها جالب بود...
انشاالله که ارشد قبول بشید...
راستی اگر بند چهار توصیفی حقیقیست،تسلیت عرض می کنم...غم اخرتون باشه!!!
پاسخ:
سلام . ممنون ارشد آزمایشی بود .. نه برای قبول شدن
خدا رحمت کنه . از بستگان ما نبودن البته ..
سلام و درود
جا دارد که همگی بخوانیمش


http://delabad.ir/post/770
۲۷ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۵۱ یک بنده خدا
پوزش لازم ندارد.
فکر نمیکنم کسی بنویسد برای اینکه دیگران خوششان بیاید که صد البته همچین توقعی ندارم!
ولی ...
موفق باشید
منم کنکور آزمایشی دادم. تو شهر خودمون...
احساس کردم که همه برای مدرک گرایی اومدن کنکور بدن.نمی دونم شاید هم حسم خیلی نابه جابوده... امید وارم خودم حتی فقط هدفم مدرک گرایی نباشه و روی همان عشق بازی هایی که با کتابا داشتم بمونم. وفقط به عشق کتاب درس بخونم...وعشق خیلی چیزای دیگه...
۲۹ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۳۵ باران نم نم...
سلام
خب خدا رو شکر که از نزدیکان نبوده...خداوند طول عمر با عزت نصیب همگیتان کند!!!
سلام . منم مثل تو شاهد سیل جمعیت ارشد دهندگان در دانشگاه بودم و افکاری شبیه افکارت در ذهم می آمدند، اینکه اصلا این همه آدم ارشد میدهند که چه ؟؟؟ آیا واقعا هدفمندند یا ارشد میدهند که ارشد داده باشند و پزی نصیبشان شود....
چقدر اولویتهای زندگیشان را درست چیده اند...

{منم به روزم البته بعد از یه مدت طولانی که تصمیم گرفتم بنویسم}
سلام و درود

بسیار زیبا

دعوتید به وبم
قابل توجه بعضی ناشناس ها و بنده های خدا !!!! این متن یک درک زنانه می خواهد پس لفطن!! نظر ندید
فاطی جون اینو بذار عمومی باشه
والا! دیگه تو وبلاگ خودمونم نمیتونم از حس زنانه مون بگیم ا وا!(به قول زیور)
من کاملا حس متن رو گرفتم چیزی که همیشه تو ذهنم بود و آرزوم و اتفاقا مورد 2 و 3 پر رنگ بود و حق مطلب ادا شد
می فهمی که ....
یاد پرونده ویژه مون افتادم
پاسخ:
حرص نخور حالا :)
آخ آخ گفتی پرونده ویژه!! عجب چیز سختی شده !
۰۲ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۳۷ یک بنده خدا
قابل توجه برخی دوستان!
اولا که لزوما چرا هر بنده خدایی باید مرد باشد یا درک زنانه نداشته باشد؟!
ثانیا که...
بی خیال!
به پرونده ویژه بپردازید؛امیدوارم موفق باشید!
۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۲۸ سیده طیبه ...
سلام
بیا
من هم هستم اینجا
ی
ا
ع ل ی
پاسخ:
مبارکا
۰۷ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۰۳ مـَـ ه جَـبـیـטּ
اما خیلی خوب نوشتی ..

» حس کردم قشنگ :)

اون مامانه چ خوووب بود ..
این کنکور ارشد اول تا به آخرش همش خاطرست و سوژه خنده!
خانم کناری من سال تولد من مدرک کارشناسیشو گرفته بود!:|

اون یکی نمیدونست میخواد کدوم زیرشته ها رو امتحان بده و خبر نداشت چی به چیه!
اصن یه وضعی!

پاسخ:
:)
۱۳ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۹ پلک افتاده
کجایی؟ کم کار شدی ! میخوای غافلگیرمون کنی و معروف بشی ؟
پاسخ:
حالا چرا معروف ؟ :)
۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۷ پلک افتاده
بازیگرای معروف بعد اینکه یه کم شناخته شدن یه مدتی کار نمیکنن و بعد یکدفعه با یه نقش مهم ستاره میشن
((من اینجا برای خوشامد کسی نمی نویسم))
چقدر تلخ گفتین! اگر اینطور بود باید تو دفتر مینوشتین نه اینجا:(
اگر هم اینطوره واقعا بهتر بود بگین نظرات متفاوته اگه اینجا خوشامد یا نیامد کسی براتون مهم نیست اصلا چرا نظرخواهی رو برای پست هاتون فعال میکنید!!!!!
قلم خوبی دارید (البته اگه نگید خوشامدم مهم نیست)
یا علی