دلتنگم من..
همیشه انگارها تکرار می شود
درست مثل روزهای ساده ی ابری
درست مثل رنگ افق های دور ازچشم که در دو گوی نگاه سحر پیدا بود
و من آن صبح کنار پنجره آسمان می نوشیدم
چه طعم خوبی داشت !
تلخ بود اما کنار جرعه های آن احساس می رویید.
وسایه های خیال روی پرده ی رویا طرح می انداخت چه طرح های قشنگی !
غم ناک بود اما از خطوط در همش یک دنیا نور می تابید.
آن روز کنار دار قالی همسایه نارون هم سبز شد
و بیدهای مجنون سرود وصال برای لیلی شان می خواندند.
و حال به یاد آن روز چقدر دلتنگم
چقدر رنگ نگاه ابرها فرق دارد! چرا نمی بارند؟
مگر نمی دانند امروز صبح خورشید به میهمانی ماه دعوت شد
و سبزه های دشت همان لحظه به شوق دیدن اولین دانه ی باران خندیدند!
چه خنده ی شیرینی ! انگار آسمان هم می خندید
کنار لحظه های سبز درختان کنار رودهای تشنه ی باران
کنار عشق کنار رویاهای دور از دست
و یک باره تمام فضا از صدای خنده باران به انتها رسید...
چه لحظه ی قشنگی بود !
وقتی ابرها به جای گریستن لبخند می زدند و از چشمانشان اشک می بارید
و جاده های بی بازگشت پس از فتح اولین غرور به دست عشق به باران پیوستند...
چه پیوند زیبایی !
ای کاش همیشه زندگی مثل این خواب پشت پنجره شیرین بود...
چقدر دلتنگم...