و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

دلتنگم من..

چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۸۷، ۰۲:۱۶ ق.ظ
چقدر دلتنگم

همیشه انگارها تکرار می شود

 درست مثل روزهای ساده ی ابری

 درست مثل رنگ افق های دور ازچشم که در دو گوی نگاه سحر پیدا بود

 و من آن صبح کنار پنجره آسمان می نوشیدم

 چه طعم خوبی داشت !

تلخ بود اما کنار جرعه های آن احساس می رویید.

 وسایه های خیال روی پرده ی رویا طرح می انداخت چه طرح های قشنگی !

غم ناک بود اما از خطوط در همش یک دنیا نور می تابید.

 آن روز کنار دار قالی همسایه نارون هم سبز شد

و بیدهای مجنون سرود وصال برای لیلی شان می خواندند.

 و حال به یاد آن روز چقدر دلتنگم

 چقدر رنگ نگاه ابرها فرق دارد! چرا نمی بارند؟

 مگر نمی دانند امروز صبح خورشید به میهمانی ماه دعوت شد

 و سبزه های دشت همان لحظه به شوق دیدن اولین دانه ی باران خندیدند!

چه خنده ی شیرینی ! انگار آسمان هم می خندید

کنار لحظه های سبز درختان کنار رودهای تشنه ی باران

 کنار عشق کنار رویاهای دور از دست

و یک باره تمام فضا از صدای خنده باران به انتها رسید...

 چه لحظه ی قشنگی بود !

وقتی ابرها به جای گریستن لبخند می زدند و از چشمانشان اشک می بارید

 و جاده های بی بازگشت پس از فتح اولین غرور به دست عشق به باران پیوستند...

 چه پیوند زیبایی !

ای کاش همیشه زندگی مثل این خواب پشت پنجره شیرین بود...

 چقدر دلتنگم...

۸۷/۰۴/۰۵
فــ . الف