زیر بار غم تو داشت کسی له می شد...
می توانم به متن های نوشته نشده فکر کنم، به قول های داده و نداده و کارهای تلمبار روی هم که در تمام زندگی دنبال فرصتی بودم برای برنامه ریزی و انجامشان. به کتاب های بسیاری که منتظر من اند. به کلاس های خوب و چله نشینی ها و فازهای مختلفی که دلم می گوید یک روز باید گرفتارشان شوم. می توانم بالاخره بروم چرخ خیاطی ای که هی بهانه اش را می گرفتم بیاورم خانه و بشوم شاگرد عجول مامان. کاغذ و مقوا بچینم جلویم و آن همه طرحی که گوشه و کنار ذخیره کرده ام یک جوری پیاده شان کنم و کلاف و کاموا را بپیچم دور لحظه های کش دارم. می توانم بروم بچه های کوچک محله را جمع کنم توی مسجد و دور هم چندکلام مشترک بسازیم. چند کلام مشترک از چندتا مطالعه ی درست و حسابی که حداقل به اندازه ی یک شب آرام خوابیدن باشد. می توانم غرق دنیای لطیف خانه داری شوم، غرق دنیای دور از دانشگاه. آنقدر غرق که یادم برود من هم 4 سال از بهترین اوقات زندگی داشتم، 4 سالی که گذشت و حالا باید این بار سنگین خاطره و خواستن را جمع کنم و ببرم یک گوشه ای که نمی دانم کجاست. نه به ارشد فکر کنم و نه هرجیزی که بخواهد بیشتر یادم بیاورد این عمر رفته را ...
__________________________________________________
پیری و جوانی پی هم
چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد
و بیدار نگشتیم
سعدی