شب های تاریک ، شب های خیلی خیلی تاریک
به صف شده بودیم برای گردان تخریب .
هوای دوکوهه تاریک بود ، تاریک و خنک . نسیمش هم بوی خاک می داد .
همه سر و صدا می کردند و با سوال و جواب هایشان و با غرغرها و خنده های گاه گاه ، نمی گذاشتند منظم
به چشم بیاییم. فرمانده جلو آمد ، یک سردار قدیمی ، با لباس نظامی و جدیت لحن .
سکوت ، به کوتاهی چند دقیقه حکم فرما شد .
حرکت قدم ها آرام بود ، بر عکس ضربان قلب . فرمانده دم می داد ، تمام آن مسیر 6کیلومتری رفت و برگشت را .
این دل تنگم ، غصه ها دارد .. گوئیا میل کربلا دارد ...
آسمان را یکی آنقدر کش داده بود که زمین به چشم نیاید ، اما من برای خودم در همان زمین هم جایی نمی دیدم..
اولین باری که احساس ترس واقعی کردم . اولین تاریکی ِ عمیقی که مرا در خودش فرو برد . چیزی شبیه مرگ.
یک وحشت عظیم.
.
تحقق بار دومش خیلی به طول نکشید ، از دم غروبی رفته بودیم شلمچه برای وداع . روضه ها که تمام شد
شب بود . نماندم تا بقیه برسند ، با همان بغض جاری ، خودم را روانه ی مسیر خاموش برگشت کردم ..
روانه شدن همانا و جان دادن در تاریکی ِ دوم همان ... هیچ نوری نبود ، فقط پرچم های یاحسین و یامهدی و...
و آسمانی که باز نگاه مرا در خودش جای نمی داد ...
______________________________________________________________
پ.ن/ به خیالم جوگیر شده ام . مثل دختران دبیرستانی که فکر می کنند دیگر سیم شان به سیم شهدا وصل است.. با این تفاوت که، هر چه خواستم دلم گیر کند به سیم خاردارها، نتوانستم، عوضش همان اول سفری، چادرم پاره شد.. حالا مثلا ادایش را درمی آورم که دستم نمی رود گرد و خاکش را بشویم ... وگرنه از تنبلی ست .
مثل تنبلی روح که نمی گذارد معصومیت از دست رفته بازگردد ...
ایهام داشت! بماند برای اهلش!
به خیالم جوگیر شده ام...