و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

من شدم خلق که چون مهدی زهرا باشم...

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۸۷، ۰۲:۲۷ ق.ظ
طی شد این عمرتو دانی به چه سان؟

پوچ وبس تند چنان باد وزان

همه تقصیر من است اینکه خود می دانم

که نکردم فکری که تعمق ننمودم روزی،ساعتی یا آنی…

که چه سان می گذرد عمر گران!

کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط

فارغ از نیک وبد ومرگ وحیات

همه گفتند:کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان

که پس ازاین دگرش فرصت خندیدن نیست:((بایدش نالیدن))

من نپرسیدم هیچ که پس از این زچهرو بایدم نالیدن؟

پس از این چند صباح به کجا باید رفت؟

با کدامین توشه به سفر باید رفت؟

....نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط

فارغ از نیک وبد ومرگ وحیات

بعدازآن باز نفهمیدم به چه سان عمر گذشت

لیک گفتند همه که جوان است هنوز! بگذارید جوانی بکند! بهره از عمر برد...کامروایی بکند!

بگذارید که خوش باشد ومست

بعد از این باز ورا عمری هست

یک نفر بانگ برآورد:از هم اکنون باید فکر فردا بکند!

دیگری آوا داد:که چو فردا بشود فکر فردا بکند!

سومی گفت: همان گونه که دیروزش رفت بگذرد امروزش همچنین فردایش...

با همه این احوال من نپرسیدم هیچ که چه سان جوانی بگذشت

آن همه قدرت ونیروی عظیم به چه ره مصرف گشت!

نه تفکر نه تعمق نه اندیشه دمی!

عمر بگذشت به بی حاصلی وبی خبری

چه توانی که زکف دادم مفت

من نفهمیدم وکس نیز مرا هیچ نگفت...

قدرت عهد شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد!

لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات!

ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم...

حال می فهمم هدف از زیستن این است رفیق!

من شدم خلق که با عزمی جزم، با دلی مهدی بزم

پای ازبند هواها گسلم، پای در راه حقایق بنهم...

فارغ از شهوت و آز و حسرت و کینه و بخل

مملو از عشق و جوانمردی و زهد، در ره کشف حقایق کوشم!

شربت جرات و امید وشهادت نوشم!

زره جنگ برای بد وناحق پوشم!

شمع راه دگران گردم وبا شعله ی خویش

ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم...

...من شدم خلق که چون مهدی زهرا باشم!

نه چنین زائد و بی جنب وخروش؛ عمر بر باد به حسرت خاموش...

ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش می فهمم!

حال می پندارم کاین چند روز از عمرم به چه ترتیب گذشت:

کودکی بی حاصل، نو جوانی باطل، وقت پیری غافل...

به زبانی دیگر:

                    کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت؛ در کهولت حسرت...

              

۸۷/۰۷/۰۲
فــ . الف