و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

همه ی فرزندان ِ من !

دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۱۷ ب.ظ

 

میلاد ، اولین پسرم بود ، با موهای فرفری بور ، چشم های آبی و لب و دهان کوچکی که وقتی میخندید

وسط چانه اش چال می افتاد و بانمک ترش می کرد ... آنقدر دوستش داشتم که یک لحظه هم از خودم جدایش نمی کردم ..

تا اینکه پریناز ، دختر تپل شیرین زبانم آمد و من از آن وقت تمام تلاشم را می کردم تا خدای نکرده بین بچه هایم تفاوت قائل نشوم. هر دویشان روز به روز برایم عزیزتر می شدند و وابستگی ام به آنها بیشتر می شد تا کم کم پای بچه های دیگر هم به وسط آمد ...

بهار ، مثل خودم چشم و ابرو مشکی شد و موهای بلند قهوه ای اش را همیشه دم اسبی می بستم ، سحرناز پوست سفید و روشنی داشت و قدش از همه بلندتر بود..

بچه هایم هر چه تعدادشان بیشتر می شد ، حس مادری من هم عمیق تر می شد و بهتر می توانستم خودم را با شیطنت هایشان سرگرم کنم.. صبح های زود بیدار می شدم و با دست و روی نشسته صبحانه ی بچه ها را آماده می کردم و دوتا دوتا بغلشان می زدم تا به حیاط برویم. اسباب بازی ها را می چیدم جلویشان و خودم می رفتم سراغ دیگ غذا که روی گاز سه شعله ی حیاط بار می گذاشتمش ...

گاهی تا تاریکی هوا ، همان بیرون می ماندیم و با مامان و مادربزرگ که بعضی عصرها می آمدند پیشمان مهمانی ، بساط را جمع می کردیم و بر می گشتیم داخل خانه .

همه چیز خوب پیش می رفت که سر و کله ی داداش حسین پیدا شد و آمد که با ما زندگی کند ، حسین را هر کس می دید از آرامی و بی سر و صدا بودنش تعریف می کرد ، اما وقتی خودمان تنها می شدیم ، تخس بازی هایش دیدنی بود.

چند وقتی بود که از رفت و آمدش با میلادم نگران بودم و هرچه می خواستم به او نزدیک نشود افاقه ای نداشت ، تا بالاخره آن اتفاق بد افتاد و چند ماه بعد از گم شدن پسرم ، از برگشتنش هم ناامید شدم و مدت ها در عزای تنها پسرم با برادر هم سرسنگین بودم..

مامان می گفت بچه های جدیدتر که بیایند نبود میلاد یادت می رود .. اما من دیگر نتوانستم صاحب پسری شوم و همیشه عطر لباس چهارخانه اش در دلم باقی ماند .

سنم که بیشتر می شد ، حوصله ی بچه ها را هم دیگر نداشتم و آنها هم هر کدام رفته بودند یک گوشه ای برای خودشان زندگی می کردند و هرچند وقت یک بار به دیدنشان می رفتم ..

تا الان که بیشتر دخترهایم را فرستاده ام خانه ی بخت و همان جا در شهرستان مانده اند..

همان روزی هم که برای اسباب کشی خانه ی قدیمی را خالی می کردیم ، در کمال تعجب ، جنازه ی میلادم را پیدا کردم و باور نمی کردم بعد از سال ها اینطور ببینمش... بدون دست و پا .. چشم های آبی قشنگش هم نابود شده بود و داداش حسین ، از ترس بلاهایی که سرش آورده بود یک جایی انداخته بودش تا گم و گور شود ..

چند وقت پیش با مامان رفته بودیم خرید برای تولد دختر یک ساله ی عمو ، که همان دم در فروشگاه چشمم لپ های بزرگ نمکی اش را گرفت و دلم برایش ضعف رفت .. بغلش کردم و گفتم من همین را می خواهم !!

مامان می خندید و باور نمی کرد هنوز هم دلم بخواهد دوباره مادر عروسک جدیدی بشوم..

حالا دختر تپلم با موهای حنایی اش را گذاشته ام گوشه ی اتاق و هربار که خانه می روم و لپ های گل انداخته اش را می بوسم یاد بچه هایم می افتم و کودکی هایی که با هر کدامشان سپری شد و مرا بزرگ کردند ...

مادری با تمام دغدغه های شیرین ِ از یاد رفته اش ...

 

 

                                

۹۱/۱۰/۲۵
فــ . الف

نظرات  (۲۶)

خیلی خوب بود.

دوبار با لذت خوندمش.

زاویه دید عالی بود.
پاسخ:
:)
عاااالی بود
بردیم به روزای شیرین کودکی ...
بسیار هم زیبا
قلمت مانا


+من با وبلاگ راحت ترم
پاسخ:
ممنون
وبلاگ با ما راحت تر نیست !
از طرف ما عصمت خانوم و آق داییشو ببوس
پاسخ:
چَشـ ِ  م 
میخاستم عکس دخترم و داییشو هم بذارما.. نذاشتم دیگه
این دو تا فلا عروسکای منن .. خصوصا دایی عصمتم :) 
خب میذاشتی. نمی گی ما هم خاله ایم دلمون هوای عصمت رو میکنه.
فاطمه وجدانی یه تجدید نظر کن اسم دخترتو عوض کن!!:)
ما هم از این عروسکا خصوصا از نوع دایی عصمت
پاسخ:
خاله ای که باش. نباس یه چشم روشنی واسه ش بیاری ؟ ینی قرار نیست بیای خونمون اصن ؟
اسمش خیلیم خوبه . به قیافه بچه م میخوره
مامانم بش میگه لپّـو !
بعدشم چشم به داداش من نداشته باشا !
۲۷ دی ۹۱ ، ۱۱:۴۷ لینک‌زن
سلام فاطمه‌ی عزیز
این پست وبلاگ شما در "لینک زن" بازنشر داده شد
باتشکر
لینک‌زن
http://linkzan.com/archives/6291
پاسخ:
سلام
تشکر
لطف داشتید .
۲۷ دی ۹۱ ، ۱۴:۴۸ ذاکر اهل البیت (علیهم السلام)
سلام همسنگر :
وبلاگ جدیدتون مبارک باشه
شما رو با همین نام لینک کردم .
ما رو فراموش نکنید ، بهمون سر بزنید
دعامون کنید
سلام ... نمی دونم چرا حس کردم قلمتون آشناست !! ... :))

خیلی قشنگ نوشتید خاطرات کودکی رو ! دو بار خوندمش و لذت بردم ..

سلام ... نمی دونم چرا حس کردم قلمتون آشناست !! ... :))

خیلی قشنگ نوشتید خاطرات کودکی رو ! دو بار خوندمش و لذت بردم ..
چشم روشنی هم به روی چشم. خاله شدن که الکیا نیس!
ولی خب کو تا من بیام خونتون....
منم میگم لپــو. به اون لپای خال خالیش بیشتر میاد..
اوهو قبلنا داداشا غیرتی می شدن. حالا چی شده شما واس ما شاخ و شونه می کشی!!!
راستی عکس عصمتت رو دیدم یاد ابوالفضل افتادم :)
پاسخ:
اینطوری بچه م عقده ای میشه فک می کنه خیلی چاقه !
ببین زهرا من زورم به اون یکی داداشم نمی رسه به این که می رسه ! اگه علاقه ای بینتون هست ، به خودم بگو!! خب کی از تو بهتر ؟! حرفشم که قبلا زده شده.. :)

ابوالفضل همون میکائیل بود ؟
میتونم لینکت کنم ؟؟ :)
پاسخ:
خواهش می کنم...
د همین دیگه. من درگیر این گذشتم...از خدا که پنهون نیست از شمام پنهون نکنم... ماشاا... پسر نگو یه پارچه آقاست!

مردم از خنده. کلی فک کردم که چی بود اسمش! به این نتیجه رسیدم یه چیزی غیر از عباس بود. یادم نمی یومد. ولی خوشم میاد من اشاره کنم تو تا ته قضیه رفتی. منظورم همون میکائیل بود.
پاسخ:
مبارکه. خیالم از بابتش راحت شد.. دست بد کسی هم نمیسپرمش داداش گلمو.. هرچند از قدیم گفتن ژیان ماشین نمیشه زن داداشم فامیل نمیشه !! :))

ینی عاشقتم !! اسم میکائیل خاله رو چجوری یادت رفته بود ؟؟ قربون هیکلش...
یادش بخیر اعتکاف اون سال...
ای نامرد. رفیق که اینجور بگه دیگه چه انتظاری از بقیه هست؟! که ما فامیل نمی شیم. نوبت ما هم می رسه....
اوه این روزا اسم خودمم یادم نیس چه برسه به میکائیل
یادباد... یادته دستت سوخت... یادته نمازهامون رو... یادته... ینی میشه دوباره تکرار بشه؟!
پاسخ:
بهله
شما جیگر هستید. فامیل نیستید که :*

معلومه یادت نیس.. با اون اکانتت که ساختی...
 
آخ یاد اون ایام نکن.. که حالم بد خراب میشه...
بد خراب میشه...
بد اندوه دار میشه...
بد هوایی میشه...

به امید تکرار!
پاسخ:
به امید تو ! و من !
ببخشید!
اینجا وبلاگه یا چت روم شما و زهرا خانوم؟!!!
واللا

ایش

اسمایلی ...
اسمایلی نداره اصن
متنت هم قشنگ بود. مجبورم اینو بگم دیگه.
چی کارت کنم؟
پاسخ:
حسود :|| 

اتفاقا هم زمان با هم چت هم می کردیم . 
اسمایلی ِ دلت بسوزه..

خب حالا چرا مجبوری ؟
بضی خاطره ها رو باید وقتی تو آشیونه ی رفیقت هستی مرور کنی...
پاسخ:
رفیق مخلص رفیقشه...
سلام
مطالبتون عالیه
خوشحال شدم با وبلاگتون آشنا شدم
با افتخار در جمع دوستان فطرسی قرار گرفتید
موفق باشید
پاسخ:
سلام
در پناه حق
سلام
.....
پاسخ:
سلام و رحماتش...
tarsidam fekkardam vagheiye .. hamintori hey bohtam azinke Nghad rahat darid rajebe bache hatun intori harf mizanid Bshtar mishod k b dadam residid : )
kh khubbud .. (bebakhshid farCm kharab shode cmnt boxe shoma ham zesht mishe intori : ) )
پاسخ:
:)
خدا قوت .
.. لطیف بود .. و کمی تلخ خب .. مادرانگی ..
پاسخ:
مادرانگی ...
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست

چنان که یخ زده تقویم ها اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار، کافی نیست

به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند
برای کشتن حلاج، دار کافی نیست

گل سپیده به دشت سپید می روید
سپیدبختی این روزگار کافی نیست

خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست
به نام خدا

سلام

http://s1.picofile.com/file/7633934515/Samen_Arbabe_Beinolmelali.mp3.html

تو ارباب بین المللی،حسیــــــــــن حلاوت لم یزلی . . .

فیضش رو ببرید
التماس دعا
سلام .. عیدت مبارک فاطمه جان :))
پاسخ:
سلام
عید شما هم مبارک مومن خدا ..
۱۴ بهمن ۹۱ ، ۰۳:۴۱ علـــ ــــ ـی11
عکس پروفایلتو عشق است....................
۱۵ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۱۶ ابجی فاطمه
عالی بود
چرا دیر به دیر منویسیه؟
پاسخ:
حوصله مون نمیشه .. :(
بسیار زیبا بود!
انتهاش مثل یک شوک بود. {جنازه‌ی میلاد}
و عکس این شوک رو کامل کرد و بعد هم دفع‌ش کرد!

عالی بود

موفق باشید
یا علی
پاسخ:
:)
در پناه حق مانا باشید.