همه ی فرزندان ِ من !
میلاد ، اولین پسرم بود ، با موهای فرفری بور ، چشم های آبی و لب و دهان کوچکی که وقتی میخندید
وسط چانه اش چال می افتاد و بانمک ترش می کرد ... آنقدر دوستش داشتم که یک لحظه هم از خودم جدایش نمی کردم ..
تا اینکه پریناز ، دختر تپل شیرین زبانم آمد و من از آن وقت تمام تلاشم را می کردم تا خدای نکرده بین بچه هایم تفاوت قائل نشوم. هر دویشان روز به روز برایم عزیزتر می شدند و وابستگی ام به آنها بیشتر می شد تا کم کم پای بچه های دیگر هم به وسط آمد ...
بهار ، مثل خودم چشم و ابرو مشکی شد و موهای بلند قهوه ای اش را همیشه دم اسبی می بستم ، سحرناز پوست سفید و روشنی داشت و قدش از همه بلندتر بود..
بچه هایم هر چه تعدادشان بیشتر می شد ، حس مادری من هم عمیق تر می شد و بهتر می توانستم خودم را با شیطنت هایشان سرگرم کنم.. صبح های زود بیدار می شدم و با دست و روی نشسته صبحانه ی بچه ها را آماده می کردم و دوتا دوتا بغلشان می زدم تا به حیاط برویم. اسباب بازی ها را می چیدم جلویشان و خودم می رفتم سراغ دیگ غذا که روی گاز سه شعله ی حیاط بار می گذاشتمش ...
گاهی تا تاریکی هوا ، همان بیرون می ماندیم و با مامان و مادربزرگ که بعضی عصرها می آمدند پیشمان مهمانی ، بساط را جمع می کردیم و بر می گشتیم داخل خانه .
همه چیز خوب پیش می رفت که سر و کله ی داداش حسین پیدا شد و آمد که با ما زندگی کند ، حسین را هر کس می دید از آرامی و بی سر و صدا بودنش تعریف می کرد ، اما وقتی خودمان تنها می شدیم ، تخس بازی هایش دیدنی بود.
چند وقتی بود که از رفت و آمدش با میلادم نگران بودم و هرچه می خواستم به او نزدیک نشود افاقه ای نداشت ، تا بالاخره آن اتفاق بد افتاد و چند ماه بعد از گم شدن پسرم ، از برگشتنش هم ناامید شدم و مدت ها در عزای تنها پسرم با برادر هم سرسنگین بودم..
مامان می گفت بچه های جدیدتر که بیایند نبود میلاد یادت می رود .. اما من دیگر نتوانستم صاحب پسری شوم و همیشه عطر لباس چهارخانه اش در دلم باقی ماند .
سنم که بیشتر می شد ، حوصله ی بچه ها را هم دیگر نداشتم و آنها هم هر کدام رفته بودند یک گوشه ای برای خودشان زندگی می کردند و هرچند وقت یک بار به دیدنشان می رفتم ..
تا الان که بیشتر دخترهایم را فرستاده ام خانه ی بخت و همان جا در شهرستان مانده اند..
همان روزی هم که برای اسباب کشی خانه ی قدیمی را خالی می کردیم ، در کمال تعجب ، جنازه ی میلادم را پیدا کردم و باور نمی کردم بعد از سال ها اینطور ببینمش... بدون دست و پا .. چشم های آبی قشنگش هم نابود شده بود و داداش حسین ، از ترس بلاهایی که سرش آورده بود یک جایی انداخته بودش تا گم و گور شود ..
چند وقت پیش با مامان رفته بودیم خرید برای تولد دختر یک ساله ی عمو ، که همان دم در فروشگاه چشمم لپ های بزرگ نمکی اش را گرفت و دلم برایش ضعف رفت .. بغلش کردم و گفتم من همین را می خواهم !!
مامان می خندید و باور نمی کرد هنوز هم دلم بخواهد دوباره مادر عروسک جدیدی بشوم..
حالا دختر تپلم با موهای حنایی اش را گذاشته ام گوشه ی اتاق و هربار که خانه می روم و لپ های گل انداخته اش را می بوسم یاد بچه هایم می افتم و کودکی هایی که با هر کدامشان سپری شد و مرا بزرگ کردند ...
مادری با تمام دغدغه های شیرین ِ از یاد رفته اش ...
دوبار با لذت خوندمش.
زاویه دید عالی بود.