و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

چنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار..

سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۶ ب.ظ

پاییز دیوانه است ، از قدیم هم گفته اند که به دیوانه حرج نیست ، الان آفتاب باشد ، معلوم نیست دو دقیقه بعدش

ابرها از کجا پیدایشان می شود که مهمانی می گیرند در آسمان و سایه می اندازند روی زمین ..

به یک اشاره ای باران می بارد ، سوز سرمایش تا ریشه ی استخوان را می سوزاند و گاهی چنان لرزی به 

زانوها می اندازد که آدم شصت سالگی اش را از نزدیک حس کند ، پاییز آدم را پیر می کند از بس بلاتکلیف است...

حکمی برای همین دار و درخت هم تاب هوای متغیرش را ندارند ، رنگ شان می پرد از این بی قراری که هرسال 

دچارش می شوند و تن به خرد شدن زیر پای عابران می دهند ...

مثل طفل تازه از شیر گرفته ای می ماند که خودش را به زمین می کوبد و بهانه می گیرد ، یک بار آرام می شود ،

یک بار ضعف می کند و دوباره های و هوی از سر گرفتن ...

پاییز دیوانه است .. سنگ توی چاه احساس آدم می اندازد ، آدم را اسیر خودش می کند ،

آدمی که پاییزی شد حرجی بر او نیست ، دو دقیقه آفتابی ست ، دو دقیقه بارانی ...

 

                     

۹۲/۰۹/۱۹
فــ . الف