چنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار..
پاییز دیوانه است ، از قدیم هم گفته اند که به دیوانه حرج نیست ، الان آفتاب باشد ، معلوم نیست دو دقیقه بعدش
ابرها از کجا پیدایشان می شود که مهمانی می گیرند در آسمان و سایه می اندازند روی زمین ..
به یک اشاره ای باران می بارد ، سوز سرمایش تا ریشه ی استخوان را می سوزاند و گاهی چنان لرزی به
زانوها می اندازد که آدم شصت سالگی اش را از نزدیک حس کند ، پاییز آدم را پیر می کند از بس بلاتکلیف است...
حکمی برای همین دار و درخت هم تاب هوای متغیرش را ندارند ، رنگ شان می پرد از این بی قراری که هرسال
دچارش می شوند و تن به خرد شدن زیر پای عابران می دهند ...
مثل طفل تازه از شیر گرفته ای می ماند که خودش را به زمین می کوبد و بهانه می گیرد ، یک بار آرام می شود ،
یک بار ضعف می کند و دوباره های و هوی از سر گرفتن ...
پاییز دیوانه است .. سنگ توی چاه احساس آدم می اندازد ، آدم را اسیر خودش می کند ،
آدمی که پاییزی شد حرجی بر او نیست ، دو دقیقه آفتابی ست ، دو دقیقه بارانی ...