و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه
دیروز غروب که شد باز من بودم و تو بودی و آسمون...

چقدر خورشید از اون بالا تنها بود...

مثل همیشه یه گوشه کز کرده بودم و خداحافظی آسمونو با روشنایی نگاه می کردم...

وقتی ابرا تیکه تیکه خورشیدو می بلعیدن بارون شروع به باریدن کرد!

باورم نمیشد دوباره امسال تبسمای خداییشو بتونم لمس کنم...چقدر دلم واسه خیس شدن وحرص

خوردنای اهل خونه تنگ شده بود...

دلم سکوت می خواست در برابر هجوم بغض ها...

سکوت که کردم قدم های بارون تندتر شد...چه غروبی بود دیروز بالا پشت بوم...

آسمون که خاموش شد اومدم ادعاهای باریدنشو ازپشت شیشه بشنوم...کاغذ نوشته هام هنوز خیس 

دلتنگی بود

که صدای اذان بغض آخرو هم شکست...

دیروز غروب که تموم شد با بارون باهم واسه نیومدن دوباره ات یه جمعه ی دلگیر دیگه رو تو روزشمار

تنهایی ها علامت زدیم...

این جمعه حتی آسمون هم از غریبی حضورت گریه کرد..................

۸۸/۰۳/۱۶
فــ . الف