و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

تا که آباد کنی خانه ی ویران شده را ...

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۱۸ ق.ظ

نشسته ام یک گوشه ای ، با خودکار توی دستم بین کلمه ها وول می خورم و گوشی که صدای اس ام اسش

می آید چند لحظه ای مشغولم می کند ، سرم را که بلند می کنم میبینم آمده روبه رویم ایستاده ،

یک دسته موی فرفری هم پیچیده دور انگشت هاش و هی گردن دراز می کند توی بغل من .

در نگاه اول دختربچه ی شیطانی به نظر می آید ، سر و صورت و لباس هایش هم تقریبا به هم ریخته و کثیف است ،

لبخندش می زنم و انگار که منتظر همین بوده بی معطلی دست دراز می کند و خودکار را از من کش می رود ،

کمی روی کاغذ خط خطی می کند و وقتی می بیند قرار نیست اتفاق هیجان انگیزی بیفتد پسش می دهد ،

بعد هم با اشتیاق به گوشی م اشاره می کند و چون دستش نمی رسد با ذوق می گوید : خاله خاله ! اینو بده !

همچین که می بینم می خواهد گوشی را بگیرد و با خودش ببرد نگه ش می دارم ، می گیرمش جلوی صورتش و

می گویم : خاله ببین این خوب نیست ! چیزی نداره که به درد تو بخوره ! 

ممانعتم را که می بیند سریع عکس العمل نشان می دهد و جیغ جیغ کنان به کیف و بند و بساطم هجوم می آورد ،

هم هول کرده ام که چطور سر و صدایش را قطع کنم هم از حرکاتش خنده ام گرفته و حتا فرصتم نمی دهد که 

همان گوشی را بدهم دستش و آرامش کنم ... 

بالا پایین می پرد و داد و بیداد می کند ، بازوهاش را محکم می گیرم ، تکانش می دهم و سعی می کنم با صدایی

بلندتر از خودش که بتواند بشنود ساکتش کنم ، حالا دو تا چشم عصبانی کودکانه زل زده به صورت من .

در همان حال آرام کیفم را از لای دست هاش می گذارم کنار ، خودش را بلند می کنم و می نشانم روی پایم ،

با دستمال صورتش را پاک می کنم و بعد خیلی دوستانه چند دقیقه ی طولانی مهمانم می شود ...

________________________________________________________

پ.ن1 ) خدایا ! بعضی وقت ها را که پابرهنه و دست و رو نشسته می پرم وسط محدوده ای نامربوط به خودم ،

بعضی وقت ها که بی اجازه ، با جسارت ، از تو آنچه را می طلبم که به ذات دلم تعلق ندارد و در اندازه ی من نیست

بعضی وقت ها که زیادی شـلوغ می کنم و نمی گذارم صـدای تـو به گوشـم برسد ؛

یـک کاری کن تا سیـلـی نـخـورده آرام شوم و آدم شوم ...

پ.ن2 ) نه اگر همی نشینم ، نظری کند به رحمت / نه اگر همی گریزم ، دگری پناه دارم ...

پ.ن3 ) چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل / بباید چاره ای کردن کنون آن ناشکیبا را ...

۹۲/۰۶/۱۳
فــ . الف

من تو او

نظرات  (۱۵)

۱۳ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۱۲ طلبـــــه جوانـــــــــــ
سلام دوست من
حقیر طلبه هستم از مشهد
اگر امکان دارد لوگو بنده را در وبتون قرار بدین و همچنین لینک کنید
ممنون
ادرس بنده : www.zendegi-t.blog.ir
( زندگی اما به سبک طلبگی )
ادرس عکس لوگو » http://bayanbox.ir/id/963980610488240702?view
جای دیگه ای برای جیغ و داد زدن نداریم!
پاسخ:
هوم
ولی...
مراسم شهادت امام صادق بود نمیدونم این چندمین بچه ای بود که منو با مامانش اشتباه میگرفت!میگن هرچی سنگه پیش پای لنگه!برا همین وقتاس!!
مامانش صدا زد گفت من اینجام مامان، بچه که تازه خیز برداشته بود رو زانوم که بیاد تو بغلم گرخید. انقد عصبانی شدم نزدیک بود برم مامانشو بزنم!:))
بعد
ی خانومه اومدم روبروم نشست ی امیر عباس بغلش بود!امیر عباس بچه بافرهنگی بود خیلی متین و باوقار خودش با زبون خوش اومد نشست بغلم و تا دلت بخواد با آب دهنش خیسم کرد و با چنگش سرو وضعمو بهم ریخت...
خوابونده بودمش رو پام و داشتم پاهاشو نرمش میدادم که یهو مداح جیغش رفت هوا، بچه زهره ترک شد!!مامانش بردش اون دور دورا که گریه نکنه!
گزارش شب شهادتی ما!...:))))
پاسخ:
ای جان
از اون مراسمایی ک از معنویت به بچه داری و ذوق مرگی سوق پیدا می کنه :))

این روزها...
حالا که فکر میکنم میبینم اونی که جاش خیلی تو زندگیم خالیه خداست
و این چه اعتراف سخت و سنگینیه برای کسی که همه زندگیش ادعاست...
پاسخ:
...
شما مهارت بچه داریتونو قبلا ثابت کردی :)
پاسخ:
:)
۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۳۸ بچه پرنده....
چند شب است وقتی با کتابام خوابم می برد، توی خوابم فقط تا صبح مشغول نوشتم.سحرگاه که روحم به جایگاهش بر می گردد،واژه ها و جمله ها توی ذهنم آروم وقرار ندارند.اما همین که می خواهم قلم به دست شروع به نوشتن کنم ولی همان لحظه همه چی می پرد ومغزم تهی می شود از واژه هاو جمله ها....اعصابم از این بلاتکلیفی داغ می کند و دود سلول های سوخته ی مغزم اتاقم را پر می کند ونفس کشیدن برایم سخت می شود..........هم اکنون به یاری سبزت نیاز مبرم دارم.........راستی گفته بودم که که نوشته هایت ذهنم را آروم می کند و روشنی به دلم می دهد.
اگه میشه یاری سبزت را به جیمیلم ارسال کن.
پاسخ:
عزیزم :)
دلم نیومد کامنتتو تایید نکنم ..
میام سراغت .
سیلـی نخورده آرامـ شومـ ..

اوخـی ! بچه گناه داره خ ُ !
پاسخ:
:)
شما از اون دسته آدمایی هستین که هرجا برید قلم و دفتر باهاتونه ؟؟؟
از اونایی که فرصت پیدا کنن میشینن به نوشتن ؟؟
پاسخ:
بعله با عرض شرمندگی :)

آزمون بچه داری بود؟! این آزمون الهی؟ :-)


ما که حسابی چند روزه قاطی کردیم خدا حسابی با این کفرگویی چند روزه ما‌راه اومده :-\
۱۵ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۹ مامان پرنده
سلااااااااااااااااام
همه شو خوندم یهو
آفرین از هیچ به همه میرسی
آفرین
روزت مبارک دخمل جونم
پاسخ:
واااای سلام مامان پرنده !
تیرکمون بگیرم دسم بیفتم دنبالتون :دی

روز شمام مبارک :)
:)
نیستی چرا؟ =((
پاسخ:
کوجا ؟
سلام

منتظر حضور گرمتون هستم!
یه نتیجه گیری عاالی...
امیدوارم بین این داد و فریاد های چند وقتم بتونم صدای خدا رو بشنوم...
سلام ........
وبلاگ بسیار زیبایی داری
وقتی نوشته هاتو میخونم.یکم حسودیم میشه که چرا نمیتونم مثل تو بنویسم..
ولی به سفارش خودت مطالعه ام رو زیاد میکنم که شاید یه روزی نوشته هام به پای نوشته هات برسه....
البته با کمک خدا....
خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنی ونظرتو بگی.....
موفق وپیروز باشی.....................................................
پاسخ:
سلام عزیزم
حسودی به چیزی ک نیست ؟ مطمئنا تو بیشتر از من توانا خواهی بود :)
۱۹ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۱۶ طهورا احمدی
خدایا دستای کوچولوم رو ببین ، ببین چه تن نهیفی دارم !
ببین چقدر قدم کوتاهه و به تو نمیرسه....

پس دستت رو بده به من! میشه خدا ؟میشه؟