و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

همه عمر در امتحانیم

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۲۰ ق.ظ

اخبار این روزها هی از بچه کنکوری ها می گوید و آخرین مهلت انتخاب رشته و فلان و بهمان ...

مامان می گوید الان وقت خوبیست که یک عده کاسبی کنند با رتبه ی بچه های مردم ..

همان ها که کنکور را بردارند دکانشان بی رونق می شود ... خداروشکر تو هیچ وقت کارت به آنجا نکشید ..

می گویم آخر من دانشگاه رفتنم هم مثل آدم نبود ، تو اصلا یادت هست چطور کنکور دادم ؟ 

بعد دوباره برای هزارمین بار آن روزها از جلوی چشمم رد می شوند ، روزهایی که وضعیت روحی خوبی نداشتم

و هی خودم را وعده می دادم به فردا ، آن وقت ها که مسخره ترین چیز برایم کنکور بود و متعلقاتش..

کاری ندارم به اینکه پشت کرده بودم به خواست و نظر و اجبار خانواده برای عملی نشدن برنامه ی خودم ،

به اینکه اصلا دانشگاه قبول شدن پیش شرط بابا برای رفتن دنبال برنامه ی خودم بود و یادم نیست

قربة الی الله خواندم یا قربة الی جامعة الزهرا ! اما همین که هیچ وقت مثل بقیه نگران بالا پایین شدن رتبه ام نبودم

و جوش آزمون های آزمایشی و مشاور و این سوسول بازی ها را نزدم به اندازه ی کافی خوشحالم می کند !

حالا نه اینکه فکر کنید خیلی به خودم مطمئن بودم و بچه درسخوانی ! اما مثل روزی که می گویند

خودش می رساند  همیشه پای لحظات حساس که قرار گرفتم بی آنکه خودم متوجه شوم

یک چیزی را نصیبم کرده ... هیچ وقت یادم نمی رود شب انتخاب رشته را که نزدیکی های صبح

موقع وارد کردن کدها ، جای ناقابل چندتا رشته و شهر را تغییر دادم و نگذاشتم بقیه بفهمند ،

یادم نمی رود شبی که نتایج آمد و من مثل خواندن دستور پخت حلوای ختم نتیجه را برای بقیه خواندم

و در برابر هیجان و ناباوری آنها خیلی آرام و بی تفاوت گفتم آره خوبه اما من که انشاالله عازم قم هستم ... 

کاری ندارم به اینکه چطور شد با یک روز تاخیر ، به جای حوزه ی قم ، فرم های ثبت نام دانشگاه در تهران را پر کردم 

و وقتی بابا را دوان دوان توی پله های طبقات مختلف که نامه به دست از این اتاق به آن اتاق حرکت می کرد

دیدم بغض کردم و دلم خواست خدا زودتر 4 سال بعد را برساند !

و حالا مطمئنم تا لحظه ی خداحافظی با بابا جلوی خوابگاه ، به دانشجو شدن و تصمیمی که وضعیتم را به کل

تغییر داده بود انقدر جدی فکر نکرده بودم . اوایل همه چیز خیلی سخت بود ، اما به روی خودم نمی آوردم ،

بعدها یادم آمد که یک شب قبل از انتخاب رشته ، پای یک روضه ای چقدر دست به دامن حضرت مادر شده ام 

و چه ها خواسته بودم ازشان ... و وقتی مرورش کردم سر جایم خشکم زد و به خودم تشر زدم که

کجای خوابت جا مانده ای ؟ و مارمیت اذ رمیت .. ولکن الله رمی ! 

و مثلا حالا که ظاهرا بیدار شده ام و فکر می کنم این سال آخری چقدر برایم دردآور است تمام شدنش ،

دلم می خواهد برگردم و از اول همین راه را شروع کنم ! جمله ی تکراری آدم های خسران زده !

همین است که بچه های دیگر را که می بینم چطور بال بال می زنند تا به بهترین برسند و بوووق تومان خرج می کنند

تا مطابق با آخرین بررسی های سنجش انتخاب رشته کنند و تلافی کلاس کنکورها و آزمون ها و این چیزهایشان

را در بیاورند دلم می سوزد ...

نمی گویم علمی کار کردن بد است ، یا مشورت و آزمایش خوب نیست ، اتفاقا عقل تا یک جایی ایجاب می کند

همه ی این ها را . اما مشکل عمده ی نسل قبل از دانشگاه ما این است که توکل و هدف شان کم ،

گاهی هم گُم شده... انقدر تکیه بر پیش بینی های کامپیوتری و اعتماد به نفس گرفتن یا متزلزل شدن از

حرف های مشاورین مهم است که گاها یادشان می رود اصلا به دنبال چه انقدر می دوند ؟

پس فردا که دانشجو شدند چه اتفاق بزرگ تری  قرار است بیافتد و وظیفه شان چیست ...

ما اصلا خیلی هامان یاد نگرفته ایم برای خدا درس خواندن را ...

علمی که پایه ی ایمان نداشته باشد ، یقین ندارد و بعد هم میانه ی راه دچار تشکیک خواهد شد ...

مدارس قبل از کنکور به حای اینکه تقویت امید و اراده ی دینی داشته باشند ، یا مشوق رشته های پردرآمدند

یا مأیوس کننده و ضدحال آموزشی ... بعد می خواهیم دانشگاهی داشته باشیم که مبدأ همه ی تحولات است !

با همین قشر و همین سبک زندگی ... ! خدا به داد جامعه ای برسد که خانواده هایش را ما تشکیل خواهیم داد...

یادم هست آن موقع ها با رفیق شفیق یک جمله ای داشتیم که خودمان را هی دلداری می دادیم با آن ،

می گفتیم ما اگر قصدمان سربازی امام زمان عج بود ، همه جا می توانیم این خدمت را بکنیم ! 

حالا خیلی باید جلوی خودم را بگیرم که نخندم به این فکر قشنگ ... خنده ی تلخی که از گریه غم انگیز تر است ...

اصلش این است که خیلی وقت ها نمی دانیم خدمت چه شکلی ست ... 

چرا اصلا باید اینطور فکر کنیم و عمل ؟ و غم انگیزتر از آن وظیفه مان در برابر امام عصر و اصلا خود امام عصر را....

______________________________________________

پ.ن / روضه ی عظیمی دارد این قصه ، زیاد خوانده اند ، زیاد نوشته اند ، اما زیاد هم فراموش شده ، 

اینکه چرا بچه هایمان همه ی هدفشان دانشگاه می شود و بعد از آن معلوم نیست چه به سر آرمان هایشان 

می آید ، اینکه از ورودی های هرسال ، خروجی درسخوان مذهبی کم داریم ! اینکه فکر نسل های جدید را

بلد نیستیم تربیت کنیم ، یعنی خودمان هم فکر درست درمانی برای خودمان نکرده ایم تا ریشه مان نسوزد...

 

 

۹۲/۰۵/۲۳

نظرات  (۱۶)

الان در حال حاضر شما چه رشته ای در دان تهران تحصیل می کنید که ترم اخرش هست ؟!
این نکته رو باید به عنوان یک پ.ن در زیرنویس بیاورید ....
پاسخ:
این نکته در اصل قضیه تاثیر میذاره ؟
.. چه بر سر ِ آرمان هایشان آمده ؟! ...

+ تلنگری بود برای خودش!
فکر می کردم تهران ساکن باشید الان !
حاضر نیستید دوباره برگردید اول و بروید همان حوزه ی قم ؟
پاسخ:
در حال حاضر بلی . همین حوالی هستیم .

خب من هیچ وقت بابت انتخابم پشیمان نشدم . بعدها هم خیلی نشانه ها دستم آمد که خیالم را راجت کند .
اما وقتی این راه را آمده ام و تجربه کرده ام با تمام جان احترامش می گذارم . هر چند خیلی سریع گذشت و پر حسرت !
۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۹ طاهر حسینی
در این که هر سال خروجی ها کمتر مذهبی تر باید بیشتر فکر کرد!!
شاید یک چیز موقت باشد
البته در این که بچه بی بخارتر شدند(هر دو طرف) من هم (دست کم دانشگاه خودمان)دیده ام
پاسخ:
موقت تا کی ؟ مگه قراره بهمون فرصت اضافه داده بشه ؟
بی بخار که چه عرض کنم...
۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۲۰ پلک افتاده
خدا را شکر که هنوز یادت هست قبل از ورود به دانشگاه به چی فکر می کردی ! خیلی ها همان هفته اول راه رو گم می کنن!
پاسخ:
مگه میشه یادم بره عموجان... 
اما اینکه توی مسیر درست قرار بگیریم گاها سخت میشه ...
سلام
خوشحالم...
خوشحالم ک تو حداقل این چیزا رو سال سوم فهمیدی و قدر میدونی ان شا الله از این ب بعدشو...
من ک فسیل شدم تو اون دانشگاه....!

منم مث تو قراربود برم جامعه الزهرای قم..ولی انگار مادر همینجا تو تهران منتظرم بود... و هست .شاید یاد بگیرم برای پسرشون سربازی کنم!!!
پاسخ:
+سلام
من این مهاجرو میشناسم ؟
کدوم دانشگاه ؟ دانشگاه ما ینی ؟

انشاالله که همه یاد گرفته باشیم و عمل کنیم...
تجمع دانشجویان و سازمان های مردم نهاد در اعترض به کشتار بی رحمانه مصر
امروز همزمان با اقامه نماز ظهر مقابل دفتر حفظ منافع مصر در تهران
واقع در خیابان 16 بلوار ولنجک
++سلام
بله ....ی کم فک کن ...کیو رو میشناسی که تو همون دان فسیل باشه؟؟
پاسخ:
دانشگامون ک خوبه :||
آخه با این اسم کسی رو یادم نمیاد ! بیا واسم خصوصی بذار بگو . خب ؟ :)
آره کنکور! دو سال آخری که خیلی سخت گذشت و پر از هواس پرتی و افت تحصیلی و گیجی.
غالبا نود درصد بچه های ریاضی نمی دونن فلان رشته مهندسی آینده شغلیش چی هست که مربوط به نقص اساسی سیستم آموزشیه. از طرفی ورودی گوسفندی و بی هدف دانشجو در رشته های مختلف هم مزید بر علت.
اینو هم به چشم دیدم.. بچه هایی که مذهبی بودند اهل نماز و روزه و خدا و پیغمبر و البته سالم... نمیدونم تو این چهار ، شش یا هفت و نیم سال چه بهشون گذشته بعضی ها رو دیگه اصلا نمیشناسم، بدون تردید این توطئه دشمنان نیست از ماست که بر ماست.
پاسخ:
چه دردناک...
بله از ماست .. منم ک گفتم خودمون داریم با بی فکری ریشه ی خودمون رو می سوزونیم...
۲۴ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۲۴ بچه پرنده....
چقدر شبیه هم فکر می کنیم.یادمه منم عشق حوزه زیادی توی سرم بودم و به قول دادشم کله ام داغ کرده بود. وقتی فهمیدم خانواده ام مخالف سر سخت این رفتن هستن به کله ام زد که برم دانشگاه امام صادق، حداقلش این که اسم دانشگاه روشه وکسی نمی تونه گیر بده ولی روز های پیش از کنکور چرخید و چرخید و همه چیز دگرگون شد. منم مثه تو شبه انتخاب رشته یه کارایی کردم به دور از چشم بقیه.....اما از روزی که پا گذاشتم تو دانشگاه تصمیم گرفتم هیچ وقت مثه آدمای پشیمون نباشم.و با تمام قوا جلو برم.....ولی این روزا نمی دونم چرا الکی یا راستکی اون قوت قلبو را از دست دادم....شاید چون دوری خانواده خیلی روم فشار گذاشته....دلم می خواد یکی بهم قوت قلب بده کاش خود خانوم به دادم برسه......
پاسخ:
راه مشترک :)
شاید باید دوباره عامل اون اراده و قوت قلب قبلی رو مرور کرد ... حسن یادآوری گذشته به همینه که آدم بفهمه صاحبش کس دیگه ایه... 
همونی ک اول راهو نشون داد ، قوت و مددشو داد و پناه شد دیگه نیست ؟ 
گاهی آدم باید خودشو نقد بزنه ... ینی بسنجه . با هدفاش ، با نیازهاش و با ایده آل ها و ایدئولوژی هاش...
اینطوری راحت تر میتونه برای خودش یادآوری کنه که کجای راهه و چطور باید پیش بره . همین که آدم خودشو به حق نزدیک ببینه قوت قلب بزرگیه.
ینی به خاطر مخالفت خانواده مجبور شدید برید دانشگاه ؟
ینی انقدر سخت بود یا شما دلتون نیومد باهاشون مقابله کنید ؟
خواهش می کنم جواب بدین . دونستنش به من کمک می کنه
پاسخ:
خب از اونجایی که من آدم سرتقی بودم چون مطمئن بودم انتخابم درسته همه جوره پاش وایسادم
به هر حال سخت که خیلییی بود ... وقتی در تمام اون مدت باید مخالفت هاشون رو به طرق مختلف می شنیدم ...
و با توجه به اینکه فقط پدر و مادر نبودن ... بیشتر از این حرفها دلسوز داشتم !
اما هیچ وقت یادم نمیره روزهای آخری رو ک بعد از اون همه مقاومت جلوی پدرم گریه افتادم و گفتم من نمیام مهمونی چون از حرف های بقیه خسته شدم ... و ایشون خیلی پدرانه قرآن رو گذاشتن جلوم و خواستن شهادت یاد کنم ک تصمیممو گرفتم ! بعد هم خودشون دستشونو گذاشتن روش و گفتن با وجود راضی نبودن تا آخر پشتم هستن...
اما این ک چرا نرفتم دلیل دیگه ای داشت ...
۲۵ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۲۷ ریحان اباذری
سلام.
این ماجرای آخری که در جواب"سفید " گفتی رو من نمیدونم. میدونم؟
یادم نمیاد گفته باشی؟
چه معنی داره تو حرف نگفته داشته باشی برای من؟
این مهاجرو شناختی؟
نشناختی بگو بهت بگم کیه! همون که تازه عروس شده دیگه:)
ببین چرانگفتی منظورت از نشانه ها تو این جمله:"بعدها هم خیلی نشانه ها دستم آمد که خیالم را راحت کند" چیه؟
بگو من برات نشانه بودم. د بگو دیگه. :)))

خب در کل خواستم بگم هم پستت خوب بود و هم صحبت هایی که بادوستان داشتید.
جالب اینجاست همه ماهایی که رفتیم دانشگاه(نه فقط ما که نسلهای قبل از ما هم) به خیلی از این نتایجی که ما رسیدیم، رسیدن. اما چرا اوضاع تغییری نمیکنه؟
منتظر کسی هستیم که از آسمون بیاد اوضاع رو تغییر بده؟ یا اینکه ترجیح دادیم عرصه رو خالی کنیم و بکشیم کنار و تحویل اغیار بدیم میدون مبارزه رو وخودمون بخزیم تو یه کنجی که مزاحم و مخالف نداشته باشیم؟
باید هرکدوم مون تک تک و جمعی به این سوالا جواب بدیم که پس فردا همینا رو ازمون میپرسن در پیشگاه خدا...
پاسخ:
سلام
خب نپرسیدی ک بگم :)
آهااااان شک کرده بودما چون از وب تو اومده بود اینجا ! اما به فسیل بودنش بیشتر شک کرده بودم !
الان ک بیشتر فکر می کنم میبینم تو هم با کمی اغماض میتونی نشانه باشی خخخخخخ
نمی دونم... شاید بعضی هامون آره .. بعضی هامون هم میخوان کاری کنن ... کاش اردوی مشهدو بودی ... باید در جریان کاراش قرار بگیری حتما.
مشکل منم همین جواب دادنس ... همین " فکر درست و درمون کردنه " . 
دارم سری نقدهای استاد صفایی رو میخونم . کاش می شد با هم مباحثه شون می کردیم ! به تک تک کارهای خودمون وارده ..
اینکه آدم برگرده ببینه نیازش چی بوده .. چی هست .. چی ارضاش کرده .. می کنه ...
همه میدونیم کامل ترین مکتب اسلامه . اما وقتی به خودمون بیایم میبینیم اسیر خیلی اغیار غیر اسلامی شدیم ...
تو میگی در پیشگاه خدا . من میگم اگه جوابی پیدا نکنیم ، کاری نکنیم ، مرگ بدون آرامشی هم قبلش خواهیم داشت ..
چه جالب !
شما خودتون در واقع خودتون رو نجات دادید
اما بچه های امروز به شدت وابسته ی این و آنن ...
راستی چقدر این قسمت با بغض نوشته شده بود . نه ؟
"وقتی بابا را دوان دوان توی پله های طبقات مختلف که نامه به دست از این اتاق به آن اتاق حرکت می کرد
دیدم بغض کردم و دلم خواست خدا زودتر 4 سال بعد را برساند !"
پاسخ:
اتکا به دیگری ، اعتماد به نفس و عزت نفس رو از آدم می گیره ...

 بله :) درست حدس زدید . صحنه ی تلخی بود !
۲۶ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۹ ریحان اباذری
سلام.
فکر میکردم دلیلش همون مخالفتهاست. تا حالا نگفته بودی بابات راضی شدن.
خب حالا میپرسم.بیا بگو.
آره دیگه عزیزم. دیگه ما فسیل تر از اونم داریم؟خودشه...:)
ببین!خب کی باید منو در جریان قرار بده؟ خب تو قرارم بده(قرارِ دلم!)
ای بابا! اتفاقا من به آخرت و اون دنیا یه امیدی دارم. بالاخره یهو دیدی شفاعتی و عفوی نصیبمون شد. ولی"مرگ" رو چی کارش کنیم؟وحشتناکه در این اوضاع.

"فکر درست و درمون" کردی منو هم در جریان بذار...
راستی درباره مباحثه روی نقدهای استاد صفایی.میتونی یه قسمت هایی شو اینجا بذاری و با همه دوستان روشون صحبت کنیم. نظرت؟
ی
پاسخ:
خب بعدا برات تعریف می کنم :)

در جریانتم میذارم . بعد از شروع ترم که حلقه هامون هم خواستیم تشکیل بدیم ایشالا.
ی سری کتاب هم گرفتم ک باید بهت بدم در این زمینه .

با مباحثه نتی موافق نیستم :) وقت گیره و اون بازدهی رو نداره . پیش مطالعه می خواد و بحث گعده ای . 
ممنون بابت پاسخ
خیلی صحنه ی درامی بوده پس !
خوش بحالتون . من فکر نکنم در این زمینه موفق بشم . چون قضیه ی من هم یکم فرق میکنه ..
پاسخ:
خواهش
بله :)
نمی دونم قصه تون چیه . اما میدونم ک در این جور مواقع صبر ، توکل و  تدبیر خیلی مهمه .
۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۲ خانوم فاطمه !
هو الولی
و در راه خدا چنان که شاید و باید تلاش کن .( نهج البلاغه نامه 31 )
+
در راه خدا چنان که باید و شاید تلاش کنید . ( سوره مبارکه حج ایه شریفه 78 )
+
انان که در راه ما تلاش کنند راه هایمان را نشانشان خواهیم داد. ( سوره مبارکه عنکبوت ایه شریفه 69 )
+
و مباد که در راه خدا نکوهش ملامتگران دلت را بلرزاند . ( نهج البلاغه همان نامه )

اینو امروز عصر از کتاب ایین زندگی اقای سید مهدی شجاعی خوندم .
فکر کنم لازمه مون باشه در طول.....
التماس دعا
صلوات
پاسخ:
ممنونت خواهر
محتاج دعات زیاد