و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

اعتراف می کنم که بارها وارد مدیریت بیان شده ام، موس را برده ام سمت راست، گزینه ی انتشار را زده ام و ساعت ها توی صفحه ی سفید ارسال مطلب جدید، مانده ام.

بارها توی گوش کلمات زده ام تا سر به راه شوند، اما سر آخر وسط بیرون پریدن حروف از گلویشان، یکی مان عقب نشسته و اوضاع تغییری نکرده است...  بارها دلم می خواسته از زندگی بنویسم، از رنگ و روی لعاب دار تازه اش، از این خانه ای که هر گوشه اش رازی دارد. از او. از خودم... از خودم که هنوز با ورژن جدید من گرم نگرفته و یخ بین مان آب نشده است. هنوز شک دارم که خودم باشم... هنوز وقتی توی آینه نگاهمان به هم می افتد مثل دو تا غریبه ی توی اتوبوس که به نظر چهره شان برای هم آشنا آمده با رودربایستی هم را دید می زنیم. می ترسم تمام تصورم از این من، خیالی باشد و یکهو صدای جیرینگ شکستنش را بشنوم. دلم می خواهد از این چیزها بنویسم اما تقلا می کنم برای پیشه کردن تقوا و قورت دادن سوژه های گل منگلی شخصی. 

اعتراف می کنم که هر روز صبح، با کلمات بیدار می شوم، چند تایشان را لای لقمه ی نان و پنیری که برای  او می گیرم جا می گذارم، بعد همین طور که دارند دور سرم ورجه وورجه می کنند با دست پس شان می زنم . هر کدام به یک کنجی از خانه پرت می شوند و تا ظهر رو ترش می کنند از من... کلمات سراغم می آیند اما به جای آنکه دل به دلشان بدهم، یک روز وسط پیاز و گوشت چرخ کرده تقت شان می دهم ، یک روز چاشنی خورش می شوند و قیمه قیمه شان می کنم اما دل به دلشان نمی دهم که ببینم حرف حسابشان چیست...

من حرف حساب کلمات را گم کرده ام. دردشان آمده از من ... دنبال راه فرار می گردند و هر روز چند تایشان از پنجره ی کوچک آشپزخانه و هواکش ها به بیرون می گریزند اما من هنوز یکی دو مشت از آنها را توی شیشه ای دربسته وسط ادویه جات و دمنوش های گیاهی پنهان کرده ام برای روز مبادا. شاید بتوان وقتی دیگر، با همین مقدار، طعم جدیدی بار گذاشت !

۷ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۲
فــ . الف

زندگی در حال پوست انداختن است، در حال جوانه زدن و قد کشیدن و سایه گستراندن. 

یک جوری دارد تند می گذرد که انگار تا قبل از این وجود نداشته، انگار تا قبل از این همه مان در خواب زمستانی فرو رفته بودیم. هرجا چشم می گردانم متحیرم می کند .  

جنگ و سیاست و بهت و وهم ِ چه شدن و چگونگی اش. ترس از جا ماندن و نرسیدن به فرمانده ی قافله.

شتابی که آدم ها گرفته اند برای رفتن و مرگ و شهادت. 

سفره ی عشق و خانواده و فرزند، که از هر طرف، مجاز و حقیقت، دوست و آشنا نشسته اند پایش.

دنیا غریب الوقوع است برای منفجر شدن از هرچه درونش مخفی کرده، هوای ایستادن ندارد،

می تازد و معرکه می گیرد. دارد هماورد می طلبد برای آخر شدن.

اما من هنوز در خواب های سال های دورم، باقی مانده ام...

هنوز روزها در تقلای دویدن و زندگی کردنم و شب ها، در جنگ با گذشته. جنگ با دبستان، با کوچه های غروب کرده، با نیمکت های یخ بسته ی مدرسه ی راهنمایی و بچه های دبیرستان... 

مرا از توی خواب هایم بکش بیرون. دکمه ی ماضی ام را از جا دربیاور... قهرمان مبارزه با کابوس ها!

۱۴ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۹
فــ . الف

1 ) بس که متواضع و خاکی بود، روز اول تدریسش با آن جثه ی لاغر و قد نسبتا کوتاه، وقتی رفته بود پشت جایگاه استاد بایستد دانشجوها باور نکرده بودند مجید استادشان باشد و تیکه می انداختند که هنوز خیلی برایت این حرف ها زود است! معاون دانشکده را خدا رسانده بود تا دکتر را معرفی کند و بچه ها را تا آخر ترم از ترس تلافی بترساند. مجید که اهل تلافی نبود...

 

2) در زمان جنگ هر کاری می کرد تا کمبود فضای علمی و نیاز دانشجویان را حل کند. هم برای عده ای در خوابگاه کلاس می گذاشت و دروس پایه را درس می داد، هم می رفت سراغ آنهایی که به خاطر جبهه از درس عقب افتاده بودند. حتی اگر کلاس ها با دو یا سه نفر تشکیل می شد. بدون هیچ توقعی می رفت . حتی می نشست بالای سر یکی از فرماندهانی که دوستش بود و شروع می کرد به یاد دادن مسائل ریاضی. فرمانده از شدت خستگی دراز می کشید و دکتر که نگران بود از درس هایش عقب بیافتد با همان حالت فروتنی اش ، دو زانو یک مساله را چندبار توضیح می داد.

 

3) اهل بیت(ع) در تمام زندگی اش جاری بودند. خودش را زیر چتر ولایت شان می دید، حتی برای وفات حضرت عبدالعظیم حسنی هم مشکی می پوشید. اگر روز ولادت بعضی از ائمه بود و می دید شیرینی پخش نمی کنند خودش حتما این کار را می کرد. شده بود تقویم مذهبی دانشگاه. انگار با خودش و ائمه قرار گذاشته بود هر روزی که شهادت باشد اول کلاس 5 دقیقه خوب و جامع صحبت کند. 5 دقیقه ای که همه دلشان می خواست تا آخر ادامه پیدا کند. همان صحبت ها تا دم گریه می بردش.

 

4) برای راه اندازی یک رشته ی جدید در دانشکده مدت ها با دقت همه ی جوانب و دروس دانشگاه های خارجی را بررسی کرده بود. می دانست این رشته در هر کشوری چطور گذرانده می شود. حالا که به نظرش یک امر لازم الاجرا بود نمی خواست پایه ی آن علم بدون تخصص و مطالعه بنا شود. در همه ی مسائل همین قدر جدیت به خرج می داد. 

 

5) عروسی شان خیلی مجلل بود! سالن سلف سرویس دانشگاه را گرفته بودند و مهمان ها بعد از مراسم، عروس و داماد را تا خوابگاه متاهلی و سوئیت کوچک شان همراهی کردند. درس و دانشگاه شده بود نقطه ی عطف زندگی شان. به همین قدر سادگی و یک رنگی با تمام وجود می بالیدند.

 

6) نشانه گیری اش خوب بود، حالا که دکتر غرق مطالعه بود، دیگر نه موتور سوار را می دید که به درب سمت او بمب می چسباند و نه صدای راننده و همسرش را می شنید که می گفتند پیاده شو. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. صدای انفجار و خون و مجروحیت همسر و شهادتی که بالاخره موعدش رسیده بود.

 

7)  هرچه عکس از دکتر داشتند با پیراهن معمولی بود و یک لبخند مهربان همیشگی. دکتر را همه این شکلی می شناختند. اما برای مراسم تشییع دنبال چهره جدی و لباس رسمی تری می گشتند. در آن شرایط هم نمی شد سراغ خانواده بروند. آخر یکی از همان عکس هایی که در اردوها گرفته بودند را برداشتند و با فتوشاپ یک کت برای دکتر درست کردند. بعد هم شد عکس سنگ مزارش.

 

8) بعد از شهادت دکتر، در مجلس ختم کنار آنها که دم در به عنوان صاحب عزا می ایستند یک مرد سیه چرده ی لاغر اندام هم بود که کسی نمی شناختش. آخرهای مراسم از شدت ناراحتی حالش بد شد و آمبولانس خبر کردند. بعدا معلوم شد دکتر شهریاری برای این فرد خانه ساخته و خودش هم اقساطش را پرداخت می کرده است. این کارها از او بعید نبود اما هنوز هم شنیدن شان دل آدم را می لرزاند. 

 

__________________________________________________________

پ.ن ) من فقط به اندازه ی همین 8 بند بلدم از هشتم آذر، سالگرد شهادت دکترشهریاری یاد کنم و دوباره شرمنده شوم.

شاید، اگر، ممکن است، خیلی ها در برجام هم دنبال همین بوده باشند...

 

۹ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۳
فــ . الف

به وقت محلی، باید بعد از برگشتن گوسفندهای نوذر از صحرا، کوله ی سبزم را برمی داشتم و تا سر دوراهی مغزکُش پیاده گز می کردم تا وانت جواد برسد و مرا به قیمت شنیدن حرف های صدتا یک غازش بگذارد در ایستگاه قطار. اسم مغزکش را خودم برای دوراهی اول ده انتخاب کرده بودم، از بس همیشه برای پیدا کردن مسیر درست خانه تا مدرسه دچار گاوگیجه می شدم و سرم سوت می کشید. 

به بچه های اول تا سوم تکالیف پنچ شب را داده بودم و برای سه چهار نفری هم که به زور نمره دادن کلاس پنجمی به حساب می آمدند دوسه تا درس جلوجلو گزارش رد کردم تا سر ماه که بازرس می آمد گفته باشم در این یک هفته ی مرخصی ام کاری عقب نیفتاده. 

همه چیز طبق برنامه ریزی من پیش می رفت، اگر وانت جواد با میرزاحسن بقال تصادف نمی کرد و بلبشوی محلی راه نمی افتاد. هیچ کس راضی نمی شد وانت را جابه جا کند و دوتا طایفه تازه فرصت پیدا کرده بودند برای هم شاخ و شانه بکشند. باید قید رسیدن به تنها قطاری که تا تهران می رفت را می زدم و دنبال پیدا کردن یک وسیله ی نقلیه ی دیگر روانه ی شهر می شدم. حتما تا الان مهدی و سید دیگ های نذری را آورده بودند توی حیاط حسینیه و داشتند برای خودشان تمرین دم پایانی می کردند. قول داده بودم هرطور شده پنج شب دوم دهه را کنارشان باشم و میان داری کنم. اما تنها بلیطی که گیرم آمده بود به شب تاسوعا می خورد. بچه هیاتی پاکار هرسال حالا اسیر یک مشت دهاتی زبان نفهم شده بود که هرکدام شان داشتند جلوی رفتنش سنگ می انداختند. هوا داشت تاریک می شد و جرات نداشتم پیاده تا سر جاده بروم چه رسد به شهر.

کوله ام را انداختم روی زمین و جست زدم روی چینه ی کوتاه دیواری که به زور تا شکمم می رسید. زن های ده توی حیاط خانه هایشان مشغول شیره پزی بودند و هرکدام یک دبه برای حلوای ظهر تاسوعا کنار می گذاشتند. تمام عزاداری شان ختم می شد به همین قسمت. آن وقت حاجی و بچه ها هرسال می رفتند یکی از معروف ترین مداحان کشور را دربست می آوردند توی تکیه و آنقدر بهش می رسیدند تا یک دقیقه هم کم نگذارد. از بچگی پای منبر و بیرقی بزرگ شده بودم که شب های محرم تا سه تا خیابان چپ و راست خودش را شام می داد و از زور جمعیت منفجر می شد. اینجا اگر می خواستم بچه های مدرسه را هم با اهالی حساب کنم سر جمع به هفتاد نفر نمی رسیدیم. برای اینکه بتوانم جواب آخرین پیامک مهدی را بدهم باید تا ته تپه ی امامزاده می رفتم و برمی گشتم. هنوز جمله ی حسرت برانگیزش داشت توی گوشم وزوز می کرد. "کجایی پسر. اینجا غوغا کردیم" 

دیگر دلم نمی خواست بدانم چه خبر است. شب های رفته به خودم وعده داده بودم تاسوعا و عاشورا سنگ تمام می گذارم و الکی به چیزهای دیگر مشغول میشدم تا یادم برود. دیروز برای بچه های کلاس از هیأت تعریف می کردم و مقابل چشم های هاج و واج شان آرام و قرار نداشتم تا زودتر به مراسم امسال برسم. هرچه قدر بیشتر توضیح می دادم که مداح چطور بعد از روضه خوانی حلقه های سینه زنی را جمع می کند و همه به ولوله می افتند سرهایشان کج تر می شد و نگاه شان مات تر. دلم می سوخت که نمی توانند هیچ وقت چنین بهشتی را تجربه کنند. به سن و سال آنها که بودم از یک ماه قبل تر، کمکی حاجی می رفتم برای تمیز کردن حسینیه و جور کردن بساط نذری. دل توی دلم نبود تا محرم برسد و شب ها بین هروله کردن مردها گم شوم.  جایی که مرا به عنوان سربازمعلم فرستاده بودند حتی تلویزیون هم نداشت. حالا دست از پا درازتر داشتم برمی گشتم به خانه ی 20 متری ام. گوشه ی اتاق نمور و کاهگلی. مهدی نمی توانست گزارش لحظه به لحظه بدهد و تکیه بدون من داشت پرشورتر از هرسال برات کربلا و اشک روضه می داد به بقیه.

سرم را گذاشتم روی سفتی کوله پشتی و چشم هایم را بستم. حاجی از آخر آشپزخانه داد می زد پس این چایی چی شد . سید دنبال من می گشت و هرچه صدایم می کرد من جوابش را نمی دادم و برای خودم زیر علَم یواشکی اشک می ریختم. اما نوحه را کس دیگری داشت می خواند. هیچ کدام از مداحان نفس دار تهران نبود. یک صدای آشنای بچگانه می آمد . احمد، کلاس پنجمی دیلاقی که همیشه دیر می رسید سر کلاس و زود می رفت داشت نوحه ای که دیروز برایشان خوانده بودم تکرار می کرد. از جایم پریدم و در را باز کردم. 

پنج شش نفری حلقه زده بودند و با هر حسین حسین که می گفتند به جلو خم می شدند و با هم سینه می زدند. دخترها با چادر رنگی های دراز مادرهایشان عقب تر ایستاده بودند به گریه کردن و احمد همانطور که چشم هایش را بسته بود صدایش را بلندتر می کرد " ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، سقای حسین سید و سالار نیامد"

 

_____________________________________________________________

کشتی نوح نشد منتظر هیچ کسی ، این حسین علیه السلام  است که با خود همه را خواهد برد ...

۱۱ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۶
فــ . الف

دور و برم پر است از کاغذ و مقوا و تور و چسب های شُره کرده. پاکت های آماده شده را روی هم چیده ام یک گوشه و هر دقیقه نگاهشان می کنم تا از بیشتر شدن شان ذوق بیاید در دلم. اما دلم اینجا نیست، پابرهنه دویده تا صحن انقلاب و دارد کنج ورودی اش صلوات خاصه زمزمه می کند. نقاره می زنند، دارم یکی یکی این همه اسم رضا علیه السلام را می گذارم توی پاکت و با هرکدام غرق می شوم در رأفت بی انتهایش، روبان های طلایی و صورتی را گره می زنم و خودم را دخیل پنجره فولاد می کنم. هنوز خیلی حرف مانده که باید در گوش خدا و اهل بیتش بزنیم. هزار شکر به جا نیاورده و هزار قول و قرار تازه.

وقتش رسیده که با همین جانِ شیفته و روح پرکشیده، زیر قندهایی که بالای سرمان می سابند و توی دل ما آب می شود به کلمه های مقدس خدا بله بگوییم. این همه اسپند روی آتش شدیم که دست آخر امام رئوف مان ما را سر سفره اش بنشاند و وکیل این عشق شود . کاش تمام دنیا چشم می شد تا قدرت دیدن این همه اعجاز را داشته باشیم!

کاش تمام دنیا چشم می شد تا قدرت معجزه کردنش را همه ببینند !

____________________________________________________

پ.ن1 ) خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو ...

پ.ن2 ) یکی از مسائل مهم این است که رسم خواستگاری رفتن و وساطت کردن برای ازدواج دخترها، متأسّفانه کمرنگ شده؛ این چیز لازمی است. افرادی هستند -سابقها همیشه معمول بود، حالا هم با کثرت نسل جوان در جامعه‌ی ما، باید این رواج داشته باشد- پسرهایی را می‌شناسند، به خانواده‌ی دختر معرّفی میکنند؛ دخترهایی را می‌شناسند، به خانواده‌ی پسر معرّفی میکنند؛ تسهیل میکنند و آماده‌سازی میکنند ازدواج را؛ این کارها را بکنند. هرچه که ما بتوانیم در جامعه مسئله‌ی مشکل جنسی جوانها را حل کنیم، این به نفع دنیا و آخرت جامعه‌ی ما است؛ به نفع دنیا و آخرت کشور ما است.  

/مقام معظم رهبری  ۱۳۹۴/۰۴/۲۰/

پ.ن3 ) همیشه دلم می خواست کارت دعوت مان و محتوای متنی اش با حالت های فانتزی متداول متفاوت باشد؛ نشستم به طرح زدن و درست کردن پاکت ها، ثمره اش شد این

شاید برای برگزاری یک جشن مذهبی نشود کار زیادی انجام داد ، اما می شود خیلی از کارها را برای رضای خدا انجام نداد. یک توسل و توکل همه جانبه می خواهد و یک همسر همدل و همراه و ...

۱۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۷
فــ . الف

کم کم باید برای خودم فکر یک دریا باشم . انداخته اندم توی یک تُنگ ِ تَنگ . هرچه تقلا می کنم برای گریختن، می خورم به دیوارهای شیشه ای. هر روز صبح قبل از خورشید، منتظرم اسم تمام آدم هایی که یک عمر در خاطرم بودند و حالا نیستند، دوباره بر من وحی شود و از پریشانی ِ فراموشی زودرس نجاتم دهد. 

کجا بودم که نفهمیدم حلول کرده ام توی جسم ماهی قرمزها؟ 

برایم فکر یک دریا باش. برایم دریا باش. باید در تو غرق شوم. 

 

____________________________________

پ.ن)  ما خود نمی رویم دوان در قفای کس

آن می برد که ما به کمند وی اندریم...

 

 

۸ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۷
فــ . الف

در خانواده ی ما، حرف و رسم پدربزرگ برای همه حجت و فرمان است، کافیست پدربزرگ یا مادربزرگ کوچکترین مشکل و دردی پیدا کنند تا تک تک مان به جنب و جوش بیفتیم و چشم و گوش شویم تا زودتر سرپا شوند. همیشه هم وحشتناک ترین کابوس همه مان نبودن آن هاست. کسی از احترام و تواضع مقابل شان کوتاهی نمی کند. 

در خانواده ی ما، مادرم از پاک ترین و خوش قلب ترین زنانی است که من می شناسم، یک زن با تمام ویژگی ها و طبیعت زنانه ای که حفظش کرده تا طراوت خانه مان حفظ شود. مادرم، بی آنکه دخالتی در روابط دیگران داشته باشد ، حاضر است به خاطر شأن و عزت همسرش از متعلقات خودش هم بگذرد و به روی هیچ کس نیاورد. 

در خانواده ی ما، مردها اساس روابط شان بر احترام است و محبت و یاری. منت رنگی ندارد ، کمک همیشه هست. اگر اختلافی هم پیش بیاید اجازه نمی دهند به بیرون از خودشان درز پیدا کند و با بزرگواری حلش می کنند. محبت ها با پول و حساب و کتاب اندازه گیری نمی شوند. 

در خانواده ی ما، پسرها زود بزرگ می شوند، آنقدر بزرگ که من می توانم روی برادر 17ساله ام اندازه ی یک مرد بیست و چند ساله حساب کنم، پدرم رویش حساب کند، مادرم، عمه ها و عموها و پدربزرگ و ...

در خانواده ی ما، همه تکیه گاه همند، همه مشتاق خوشی های بقیه و غمخوار سختی ها. مثل خیلی های دیگر. خیلی خانواده های خوشبخت ایرانی و مسلمان دیگر. خیلی هایی که مشکلات و گیر و گره دارند اما انصاف و عشق و اخلاق و دین هم دارند و گذشت بلدند.

ما خانواده های خوبی داریم، گاهی لازم است خوب تر شویم، گاهی لازم است به دیگران هم خوبی مان را انتقال دهیم و دلسوز هم باشیم، یک دلسوزی ملی. نه اینکه به بهانه ی خندیدن و طنزپردازی، هر شب بنشانندمان پای سریال هایی که اصلا شبیه ما نیستند و دارند این شبیه نبودن را توی گوش مان فرو می کنند... 

 

       

۱۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۹
فــ . الف

چندتا از قطعات اصلی مان، پیچ و مهره هایی که دل و دست و زبان و عقل مان را به هم متصل می کند، زنگ زده و هرز رفته. 

ما مانده ایم و یک موتور داغ کرده و تلق تولوق هایی که خبر از اوراقی می دهند .

همه جا آگهی پخش کرده ای که کار تعمیر حرفه ای تن ها را با ضمانت انجام می دهی و  کافیست خودمان را به تو بسپاریم.

می دانم این چند وقته مشتری هایت زیادتر می شوند، خیلی ها تازه پیدایت می کنند . 

اما لطفا اگر قابل تعمیر هم نیستیم، بازیافت مان کن . بگذار هنوز مهر و امضایت پایمان باشد . دورمان نینداز...

یا من بیده ناصیتی 

" ای کسی که مهارم به دست توست "

____________________________________

 

و اذا مَسَّ الانسان الضُرُّ دعانا لِجَنبه أوقاعِداً اَوقائماً فلمّا کشفنا عنه ضُرَّه مرَّ کَأن لم یدعُنا إلی ضُرٍ مَسَّه

و هرگاه آدمی به رنج و زیانی در افتد همان لحظه بهر حالت باشد از نشسته و خفته و ایستاده، فوراً ما را به دعا می خواند. آنگاه که رنج و زیانش برطرف شود باز بحال غفلت چنان باز می گردد... 

                                                                                                       /یونس، 12/

۸ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۰۳
فــ . الف

- ببین چشاتو وا کن . همین اول زندگی وا ندیا . مرد هرچقدر بیشتر محبت ببینه هارتر میشه . بیخودی خودتو حرومش نکن.

- راست میگه . دست خودشونم نیست! طبیعتشون اینطوریه. من رو همه ی پسرا امتحان کردم!

 

__________________________________________

پ.ن ) چقدر هرسال از تعداد بانوانی که باید تبریک روز میلاد حضرت زهرا(س) را بشنوند کم می شود ...

۷ نظر ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۱
فــ . الف

1) حسن روحانی در گفتگوی ویژه خبری قبل از انتخابات : ما متوقف کردیم ؟ ما کامل کردیم! این حرف ها دروغ است. این ها مال بی سوادهاست! 

 

2) مقام معظم رهبری / 14 خرداد 92 :   به گونـه ای حرف بزنیـد که اگر خرداد سال آینده نـوار حرفهای امـروز شما را پخـش کردند شرمنده نـشویـد و با بـهانـه گیـری گردن این و آن نیاندازید. 

 

3 و 4 و 5 و 6 و ... ) ..........

۱ نظر ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۹
فــ . الف