و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه
الو خدا؟ صدام میاد؟

اینجا تکه های دلم به کمک شما نیاز داره

لطفا هرچه سریع تر امداد برسونید!

هرج و مرج دلتنگی ها توی تاریکی قلب امان را بریده...

آمار گناه زده بالا!

بغض های خشک شده پایان ندارند...

الو؟... الو؟ قطع و وصل می شه...!

جوابتون را نشنیدم!؟!

۱۱ بهمن ۸۸ ، ۰۳:۰۳
فــ . الف
چقدر دلم می خواهد دوباره برای تو بنویسم... دوباره ناشنوا شوم از همه ی صداها و آدم ها...

من بمانم و قلم و این تکه کاغذ سفید که آن روزها برای سیاه کردنش دنبال فرصت می گشتم... اما

روزهای حالم را ببین! سفیدی های کاغذهای تلمبارشده ی دفتر زندگی ام مقابلم نیشخند می زنند!

چقدر حس دلتنگی هایم برای تو این چندوقت زیاد شده... انگار تو هم مثل سفرهای طولانی از من دور

شده ای... هر چند می دانم آن که لابه لای سردرگمی هایش گم تر از همیشه است همین خویشتن

ازخود رفته ایست که نمی داند به اشارت کدام نشانه ات باید برخیزد!

خدایا! دلم برای شب بیداری های دردآغشته ام کنار شانه هایت تنگ شده... من شکایت کنم از خودم و

لبخند مهربانی های تو آرامم کند...

و افسوس که هویت لحظه هایم اسیرتر از این حرف ها و گرفتارتر از همه ی دلتنگی های گذشته درگیر و

دار دنیای بی رنگی گشته است که خطوط اشتراکش را دل های بی اعتبار اشغال کرده...

چقدر در تپش رسیدن به آخر آروزهایم هستم... انگار فقط دنبال رخصت انتظار از دستانت می گردم تا در

هیاهوی تنهایی هایم تمام شوم و تمامیت این لحظه های نفرین شده ی آلوده ام را به رهایی پیوند

زنم...

ته دلم قنج می رود برای بخشیدن چشمهایم به تو... برای اینکه نگاهم را از روی این همه دلگلگی پاک

کنم و سرمشق تکالیف شبانه ام را " تو" با خط قرمز از " نو " بنویسی...

                                                                                             سه شنبه صبح ــ کلاس تبصره

........................

پ.ن/ بوی باران را می شنوم... اما دیگر نگاهم زیر ضربات بی قرارش تبسمی نمی یابد.....

۰۶ بهمن ۸۸ ، ۰۳:۰۲
فــ . الف
تاریخ: یک چهارشنبه شب تلخ دیگر...

من- پشت در اتاق تو-

تو: صدای ناله ی نفس هایت نمی آید...

من- چشم انتظار شنیدن خستگی هایت-

تو: آرام تر از همیشه....

نگاهم به در... به آسمان... پرده کنار نمی رود... "بــــــــــاران" می گیرد...

همه هستند- صدایت می کنم...

"عکـست" پوزخندم می زند!...

و من هنوز نمی دانم این نگاه چه می گوید...

...

راستی! سنگ خانه ات را دوست داری...؟

۰۲ بهمن ۸۸ ، ۰۲:۵۸
فــ . الف
طبق معمول حوصله نمی کنم امتحان مزخرف پس فردا و درس های تلمبار شده ی برنامه ریزی محترم را

بخونم... چند ساعتی بیکارم... می رم سراغ اون کتاب شوکران۳ از زندگی شهید بلندی که گذاشته

بودمش واسه فرصت مناسب...

اولش با خودم می گم فقط 10 تا صفحه ی اول توی همین نیم ساعت...!

10 تا می رسه به 80-صفحه ی آخر... ونیم ساعت میشه دوساعت و نیمی که من ازپای کتاب تکون

نخوردم...بغض گلومو آزار می ده... انگار حروف کتاب از لغزیدن اشکای من جابه جا میشه... سرمو

برمیگردونم به طرف عکس شهیدی که همیشه دنبال مسیر نگاهشم...

از دست دل سیاه خودم آه می کشم و صورتم از هق هق گریه هام داغ می کنه... چشمامو می بندم و

به جمله های داخل کتاب فکر می کنم........ چه حرف هایی... چه عشق هایی... چه آرمان هایی...

چه...توی ذهنم دنبال ادامه اش که می گردم چشمم ناخودآگاه می خوره به روزنامه ای که بعد از خوندن

انداختمش گوشه اتاق:.........حرمت شکنی عاشورا... حوادث اخیر... افساد فی الارض...

پاسخ شهدا...؟

۲۰ دی ۸۸ ، ۰۲:۵۶
فــ . الف
یه شمع داره می سوزه...

یه پرنده بی بال و پر شده...

یه دنیا داره ازبین میره...

یه خاطره داره پاک میشه...!

من...؟

یه دل دارم...

یه دنیا خاطره ی سوخته...

اولین سالگرد پیداکردن دست هایت........شیـــــــــریـــــــن........

.................................................................................................................

پ ن ۱) بعضی چیزا مثل خواب... مثل بیداری... مثل خواب و بیداری... مثل رنگ های توی هم قاطی شده ی رویاهای قشنگ... می مونه... انگاری که یه نفر صدات کنه و تو فقط گوش کنی... و دلت بخواد که فقط گوش کنی...

فقط........................................

پ ن ۲) نمی دونم چند تا شب گذشته که اسمت... یادت... حرفات... قول وقرارهات با خدات... شدن بهونه ی پلک روهم گذاشتنم به امید رسیدن به دستهای آسمونیت... شدن بهونه ی قول و قرارگذاشتنم با خدام... قول و قرارهایی که تموم نشده از خجالت آب شدن...

دوست داشتم سالگرد دیدنت را همون روز عاشورا بنویسم اما نشد... اما دل گم کرده ام را پیدا نکردم...

حالا... امروز...نه اینکه برای تو نوشتن هم مثل خیلی از عادت های دیگه ام تغییر کرده باشه... نه اینکه چون ادبی نوشتن را حوصله ندارم نمی تونم واسه توهم بنویسم و بگم... نه...

فقط.........................................

پ ن ۳) دوست دارم به سادگی همون غروبی که باورت کردم یک ساله شدن رفاقتمون را ثبت کنم...

نمی دونم باید ازطیبه بابت اون فیلم تشکر کنم یا تو که با حرفات داغونم کردی...؟ می دونم واسه هرکی هم بگم به اندازه ی خودت نمی فهمه کجا را نشون می دم...

داشتم دنبال نشونیت می گشتم... توی رویاها... تو فکر وخیالات محال... تو حرفای دیگران... توی نگاه های زود گذرم از درخواستشون واسه پیدا کردن یکی مثل تو... اما وقتی گم شده بودم... وقتی حتی نشونی دل خودم هم پیدا نمی شد... اونی که اومد در خونه ی دلم را زد خودت بودی... تو را می خواستم برای حاجت گرفتن...اما به آخرش که رسیدم نتونستم رهات کنم... آخر جاده ی حرفای من به رفاقت با تو رسید... به بودن و موندن باتو... اون وقت شدی همپای دلتنگی هام... شدی خود حاجت هام... شدی شهید زنده ای که هرچند خیلی ها کنایه ی همراه با پوزخندشون را به حکم فراموش نکردنت تحویلم دادن و می دن... خیلی ها از اینکه خوابن افتخار می کنن... اما تو باز هم... بازهم.................. باز هم همون بهونه ی قشنگ رسیدنی............

یه رفیق که بی ادعا... یه عاشق که دور از همه ی بی وفایی ها... درک می کنه... شمار وقتایی که ازت گله کردم کم نیست... چون انقدر روزهایی اومده که نبودنت باورم شده اما نگاهت دل داغ دیده ام را خجل کرده باشه...

دفتری که شده چرک نویس دلتنگی هام واسه تو... به اسم تو... داره تموم میشه... باورت میشه؟ بعد از یک سال...

این من همونم که همینم...؟ یعنی واقعا همون همین مونده...؟ نه... پس چرا قدم هام این همه سست حرکت می کنه... این همه بی اراده...؟ من کجا جا موندم حاجی....؟ تو ای همت من!... سبک بال عاشق بمان با دل من... بمان عاشقانه

 

هرباری که دعوتم کردی سر مزارت یه چیزی هرچند کوچولو ازم گرفتی...

این بار... این روزا...اون چیزایی که دیگه نیست... خیلی بزرگه......

فقط.........................................

۱۸ دی ۸۸ ، ۰۲:۵۶
فــ . الف
به قول یه نفر:

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست...

........................................

آقا شما ببخش...!

۰۸ دی ۸۸ ، ۰۲:۵۵
فــ . الف
تو ناز می کنی همچنان...

نازت چه زیبا...

من اما جز گناه چه دارم برای خریداری اش...؟

................................

کاش می دانستم نگاهت را به ضمانت کدام عهد نیمه تمامم می بخشی که همیشه جمعه هایم بغض

آلود، راه گم می کنند.........

و أنت مولایٌ کریم من أولاد الکرام و مأمورٌ بالضیافة والإجارة! فاضفنی واجرنی...

۲۳ آذر ۸۸ ، ۰۲:۵۴
فــ . الف
تو را به خاطر همه ی نداشته هایم

      به خاطر همه ی نبودن هایم

      به خاطر همه ی ندیده هایم

      به خاطر همه ی نرسیدن هایم

تو را به خاطر همه ی داشتن هایت

      به خاطر همه ی بودن هایت

دوست دارم

مگر نه اینکه خدا تویی و بنده از آنِ توست؟

                       تو که باشی...

                       تو که ببینی...

                                   من می رسم...

                                   من می شوم...

                  با...تو.......خوشبخت...

آن وقت امید...عشق... خوشی ام... تویی...!

و صدای خرد شدن زیر قدم های روزگار

و صدای شکستن گلدان کوچک دلم

و صدای بال زدن های پشت سر هم کبوتر روزهایم

  دنبال تو را داشتن

گم می شود...

خوشبختی من!

دوستت دارم!

۲۶ آبان ۸۸ ، ۰۲:۵۳
فــ . الف
طبق محاسبات جاماندگی خودم با امروز 37 روز به کنکور نزدیک تر شدیم...

با امروز بعد از اولین آزمون آزمایشی حتی یک صفحه ی دیگه از کتابی هم ورق نخورد!

و طبق محاسبات گزینه ی دو محترم ما می توانیم به اراده ی بی انگیزه ی خواب خودمان هم امیدوار باشیم...

با امروز تقریبا دو هفته ای از تقدیم کردن داروهای تازه تجویز شده از طرف پزشک جدید بیچاره ی دلخوش

به باغچه ی مدرسه و سطل زباله میگذرد...

و از آنجا که چند صبح پیش از ریز ریز شدن شیشه ی داروی مزخرفمان در آشپزخانه لذت بردیم این چند

روز سرماخوردگی شبیه آنفولانزای خوکی مجددا زخم معده مان را به فکر ابراز وجود انداخت اما ما

همچنان به دهن کجی هایمان ادامه می دهیم و روی هرچی دکتر و دوا درمان است کم خواهیم کرد ( )

امروز قرارشد خیلی قول و قرارهای تازه به مناسبت 8/8/88 بگذاریم...

با قرار تازه ی امشب میشه چند تا قرار...؟ یادت هست...؟

آخـــــــــی! یادش به خیر وقتی بعد از یک ماه که از روزای سیاه شده ی تابستون

و دلتنگی های سردم میگذشت به لطف رفیقای بامعرفت  و با وجود همه ی موانعی که مشهد رفتنم را

کنسل می کرد اما رفتم... تا شب قدر اولی... چقدر خوش گذشت... هنوز باورم نمیشه اون همه التماس

به خدا و امام رضا اون همه سازهای ناامیدی من واسه رفیقام و اون همه نذر ونیاز اونا و امید دادنشون به

من آخرش چه جوری به نتیجه رسید...

با وجود بارها زیارت رفتن این دفعه یه چیز دیگه بود... یه لذت متفاوت... بست نشستن روبه روی گنبد

طلا... شب تا صبح تو رواق های رو به پنجره فولاد... یادش بخیر... همون چند سحر چه اتفاقاتی

دیدیم ما... با رفیق جماعت کلا همه چی خوش می گذره ها! نه؟

با امروز 13 تا چهارشنبه ی تلخ هم گذشت...

امروز هم که بگذره یه روز و یه شب دیگه به چشم انتظاری هام اضافه میشه! اینو یادت که هست؟ فکر

نکن این چند شب سکوت می کنم درددلام و خواسته هام یادم رفته...!   می خوام ببینم تا کجا می

تونی تحملم کنی...

خدا! خداییش بنده به این پررویی داشتی تا حالا؟

همچنان با دلسردی تمام از ک ن ک و ر یاد می کنیم... به امید...

با امروز دلمان هم همچنان در گرو نگاهت می ماند تا 6 روز آینده...

..........................

فردا نوشت: واقعا اگه فردا جمعه! 8/8/88  ظهور کنین چه تاریخی می شه ها!نه؟

   حیف! جمعه ها روزنامه منتشر نمی شود!

   حیف! چه تیتری می شود...... آمدنت!!!

۰۷ آبان ۸۸ ، ۰۲:۵۲
فــ . الف
چشمانم را بسته بودم تا آرزوهایم را از یاد ببرم، مشامم عطر تازه ای را استشمام می کرد... چیزی

شبیه غربت...بلندتر نفس کشیدم...بلندتر از همیشه...

صدای بال زدن کبوتری کنار دستان حلقه شده ام پلک هایم را وادار به پریدن کرد...بین آن همه این یکی

سفیدتر بود...نگاهش که کردم بی کسی هایم یادم آمد...

چشم دوختم به روبه رو... هیچ چیز ندیدم جز حسرت... زمزمه های بلند دعاهای پیرزن کناری ام هنوز به

گوش می رسید... باخودم فکر کردم اگر این چندضلعی های به هم پیوسته نبود چه می شد؟ آیا قدم

های بی ثباتم توان کنار شما نشستن را داشت...؟ بعد یادم افتاد ما به حکم شما راخواستن پشت این

چند ضلعی ها مانده ایم...

کبوتر سر دانه خوردنهایش هم عجله داشت... مثل من بود... که دلم برای بهانه پیدا کردن دنبال فرصت

می گشت... اشکهایم جاری شده بود... مات سردرگمی های خودم بودم... واینکه واقعا دنبال چه می

گشتم آنجا!

گم کرده که زیاد بود... گم شده هم همین طور... دنبال جاپاهایتان هم که گشتم پیدا نشدم... دراصل

خودم گم بودم...! دلم گم بود! که کسی را نمی یافت........

ناتوان به عقب برگشتم... روی زمین داغ و آفتاب خورده نشستم و زانو به بغل به نرده ها تکیه زدم...

خیلی نگاه کردم اما نفهمیدم چرا این چند ضلعی های به هم پیوسته اینقدر حرف برای گفتن داشتند و

من همچنان عین آدم های گنگ فقط سکوت کرده بودم...

فرصت تمام شده بود و مثل دیوانه ها راه آمده را آرام برگشتم... پایین پله ها که رسیدم آفتاب هنوز داغ و

سوزان بود...

به حسرت های ندیده ام که چشم دوختم تنهایی تان را... غربت تان را... مظلومیت تان را... فریاد زدم؛

تنها عکسی که  توانست بهانه ای باشد برای پیدا شدن فرصت هایم...

حالا فهمیده بودم آن چند ضلعی های به هم پیوسته ی بقیع چرا آغشته به حرمت زیر پا گذاشته ی

عظمت شما شده بودند......

دلم سوخت... این بار برای خودم...

چون هنوز گم بودم...

و امیدی برای استجابت توبه ام

ن

ب

و

د

.

.

.

!

 

 

پ.ن1: دیرکرد مناسبتی شهادت باشد به حساب حوصله ی زیاد بارانی دیروزم که حکایت  از همچنان جا

ماندگی دل پوسیده ی بی قرارم دارد...

پ.ن2: یادت باشه با دیروز شد 12 تا چهارشنبه ی خاکستری! رنگ مدادهایی که کم رنگ می نویسند...

مثل

سکوتی که تو

توی خوابم

کمرنگ و خاکستری

نوشته

ب و د ی!

...................

پ.ن3: امروز پنجشنبه است! همه چیز را برای قرارمون آماده کردم...: یه کوله بار دلتنگی هفتگی- یه

آسمون ستاره ی خشکیده ی نگاه... یه دنیا خاطره مشترک... یه دل سوخته... دوتا چشم... منتظر...! کافیه؟

۲۳ مهر ۸۸ ، ۰۲:۵۱
فــ . الف