و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه
جانماز کوچکی که هدیه دادی ام

پر از گلبرگ های پرپر شده است...!

و عطر مهربانی های تو را یاد آور...

زود دلم برایت تنگ می شود...

کاش بفهمی نبودنت برایم سخت تر از معنای زندگیـــست....

۱۴ مهر ۸۸ ، ۰۲:۵۰
فــ . الف
چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست...

تقدیر ویران می کند!

من هم مرمت می کنم...!

۰۲ مهر ۸۸ ، ۰۲:۴۹
فــ . الف
دستم را روی قلبم می ذارم... گوپ...گوپ...گوپ... انگاری هنوز صدا می ده... هنوز هستم شاید...

نفسم را توی سینه ام حبس می کنم... یه دفعه خودشو آزاد می کنه... یاد تو می افتم... یاد نفس های

تو... یاد صداهایی که از قلب تو شنیده می شد و یه روز گفتن دیگه قلبت صدا نداره...! ومن هنوزم که

هنوزه باور نکردم اون آرامش قشنگ تو... اون نور توی صورتت... اون همه لبخندی که از چشمای بستت

می بارید راست باشه که میگن دیگه قلبت صدا نداره...! نمی دونم چه رسمیه که باید دیدار دوباره مون

به یه مشت خاک برسه...

بی معرفتی نیست جوابمو ندی؟ اصلا منو یادت هست؟ که هرکی رو نمی خواستی اگه من بودم بلاخره

پیدات می شد! یادته همیشه حرف، حرف خودت بود؟ اما این دفعه... نمیشه... نمی ذارم...نمی خوام که

به حرفات برسم... چقدر دلم تنگ شده برای قهر و لج های بچگی هامون... تو لجباز بودی... من بدتر از

تو... قهر که می کردیم... می رفتی  از پیشم... اما زود با یه چیزی تو دستت بر می گشتی... نگات می

کردم... می گفتی بیا این مال تو... یادته بزرگ هم که شدیم... همیشه با یه چیزی تو دستات میومدی

پیشم؟ حتی این روزا...که دستات... که نفس هات... که قلبت... پر شده بودن از دلواپسی و بغض های

گمشده... وقتای دلتنگیت باز با هم بودیم...

یادته؟ یادته گفتم همه ی وجودمو حاضرم ببخشم؟ یادته خندیدی و گفتی ببخش... همین جا... پای

همین صفحه کلید و مانیتور رنگین کمونی که حالا دارم می نویسم؟ نوشتم: همه شو؛ همه ی

وجودمو...! کارتش اومد... اما فرصت نشد نشونت بدم... تو هم داشتی اما نمی دونم چرا... یادته می

گفتیم خوش به حال امیر؟ حالا نگاش که می کنم به بچگیش حسرت می خورم... خوش به حالش که

هنوز یاد نگرفته چطوری عادت کردنو...

یادته بار آخر که چشمم تو چشمت افتاد؟ تمام وجودم لرزید از اون همه فریاد... اون همه فریاد بی صدا...

و با همون نگاه اون همه حرفی که باهم می زدیم و امیدی که واسه آینده می چیدیم... اون همه برنامه...

اون همه شوق برای فرداهایی که داشتیم و آخر همشون باهم بلند بلند می خندیدیم مرور شد... انگار

یه باره همشونو صدا زدی... انگاری یه باره سراغ همشونو از نگام گرفتی... اما من این بار هیچ جوابی

نداشتم بدم... برای اولین بار بود که جلوت کم آوردم... و رفتم... انگاری از این دنیا با همون نگاه تو...

آخیش... صدای نفس هاتو می شنوم... آروم و بدون خش... دیگه غصه هات تموم شده... البته فقط غصه

های تو... ببخش... یادم رفت باید بگم منم آرومم... یادم رفت من رخصت آروم نبودن را ندارم... یادم رفت

که من باید آرامش بقیه باشم... دیدی این بار هم من بردم؟ لجبازی های من بیشتر از تو شده...! نه؟

علی میگه بی وفایی کردی... راست میگه؟ بهش نگاه که می کنم یاد تو می افتم... نمی دونم چرا جای

خالی شونه های تو کنارش اینقدر دلمو آتیش میزنه... بازم بی خیال..... انگاری باز تو اول شدی...

یادته اون شب که پیش هم بودیم... نفس هات یه دفعه از جات بلندت کرد؟ گفتی ببخشید... باز بند

اومد... اما یادت نبود که من هنوز باهوش تر از توام! و تا ته قطره اشکایی که یواشکی مزاحم نفس هات

شد را می خونم... نمی دونم از اون شب تا حالا دلم برای خودم  سوخته یا تو...

دلم... اگه هنوز وجودی داشته باشه... خیلی تنگه... خوش به حالت... خوش به حال دلت...

آقا سید! حالا که خیلی بش نزدیکی... یادت نره تنها آرزومو به خدا بگی........ دعام کن... همین...

۲۱ شهریور ۸۸ ، ۰۲:۴۷
فــ . الف
و تو! چه آرام و پاک در غربت دقایق حضور قدم های حضرت باران تمام شدی...!

 تمام ِ

      تمام....

خوابت پر از نفس های آسوده باد...عزیز!

۲۴ مرداد ۸۸ ، ۰۲:۴۶
فــ . الف
سکوتم را نمی شکنم...

لب می دوزم تا آخرین حرفهایت تمام شود.

...تمامی دارد...؟؟؟!

قدم از قدم برنمی دارم!

می ایستم

تا

روای حاجتم را

توان جاده شوی...

نگاه کن و ببین!

که دستهایم هنوز خالیــــــست.............

 

پ.ن

شاید قسمت این بود که تکرار لحظه های بارانی ام تکرار سالروزهای سبز آسمانت باشند...

به پای سوگند قلب نادرستم ایستاده می گریم... بدون مرور واژه ی همیشگی زندگی ام. ..

شاید قسمت این بود این روزها دلناک شویم... شعبان هم آمد... الها!...پاسخ نمی آید...؟؟؟!

۰۴ مرداد ۸۸ ، ۰۲:۴۵
فــ . الف
به دنبال گوشه ای برای فریاد تمام زندگی می گردم...

گوشه ای نیست اما...

                            در اوج تنهایی...

می گویند در رسم خاندانتان نیست

                                             نگاه نکردن...

آنقدر می نشینم

تا کوتاه نیامدن اشک هایم

بهانه ی پاسختان

برای

گدایی ناتمامم شود...

من

    تا هنوز

    محتاجم...

آقا! ......نگاهـــی...............

۲۸ تیر ۸۸ ، ۰۲:۴۴
فــ . الف
دیدین یه موقع هایی که دل میگیره دنبال بهونه واسه بارونی شدن میگردیم؟ ما آدما یه وقتایی یه

جاهایی کم میاریم… اما خدا نکنه کم آوردنمون مساوی تموم شدن باشه… خدا نکنه همون وقتا همه

چی دست به دست هم بده واسه تخریب لونه های تازه ساخته شده ی احساس…

دلم گرفته…

یه روزی یه جایی از یه شب بارونی شروع شدم… از آسمون دل خودم که چند وقتی می شد ابرای

دلتنگی محاصره اش کرده بودن… فقط شکستم… این بار جلوی خودش… این بار هم یه شروع دوباره…

دوباره… دوباره…

دوست دارم چشمامو ببندم تا قرار دیدار…حال و هوای اینجا باز داره کدر میشه…

دیدین یه وقتایی که با کسی وعده داریم چقدر تا رسیدن اون لحظه وجودمون پر از تلاطم میشه!

خلاصه اینکه قراره برم اونجایی که عشق بی ادعا خودشو نشون میده… اونجایی که باید تبسمای بارونو

همین جوری تو آسمونش پیدا کرد… به قول مهرآفرین دارم می رم  مـ  کـ ه

می دونستم اگه نمی خواست نمی شد… سخت بود راضی کردنش با دل ناصافم…

اما خدا بود دیگه؟!   بـ  خـ  شـ  ی د

این روزای آخر که حسابی ناامید شده بودم از غریب ترین ِ بقیع درست شدنشو خواستم… حالا روزی که

می ریم روز میلادشه…روز میلاد فاطمه ی زهرا(س)…

دعام کنید آخه سخته برگشتن و حسرت نخوردن… می دونم عمراً لیاقتشو نداشتم و ندارم…

…مهرآفرین دل پاکت ازیادم نمی ره… …مهاجر شهرمون – استاد شاهد ممنون ازبودنتون وقت خودنمایی

دلتنگی ها… آسمونیه پاکم… حرفی ندارم واسه رفاقت قشنگت… تنهام نذار…

 


بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم       مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم

هرچند غرق بحر گناهم ز صد جهت    تا آشنای عشق شدم از اهل رحمتم

من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش      در عشق دیدن تو هواخواه غربتم

دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف     ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

۲۱ تیر ۸۸ ، ۰۲:۳۸
فــ . الف
مولاجان این دقایق لمس آمدنت را نزدیک تر می کند به یاد مظلومیت قدم هایت کنار دیار پیغمبر و

سرزمین ولادتت روزهای دلتنگی را مرور می کنم، می خواهم این لحظات لای پاکی دلهای دیگران گم

شوم تا بی پناهی مرا هم پناه شوی... چشمانم را می بندم به امید به خاطر آوردن تکه سنگهای

شکافته شده ی کعبه که شب آخر بین آن همه شلوغی بلاخره دستانم لمسش کرد... دستانم عزیز

بودن تو را لمس کرد و دنبال پاسخی در برابر آن همه ظلم و نادیده انگاری می گشت اما اشک هایم در

نهایت نتیجه ی خواب چشم هایشان شد... چقدر زیبایی و عزیز...! بگذار هرچه می خواهند بخواهند....

شما همیشه بزرگ و سروری

مولاجان به حرمت عزت و کرامت پاکت...

                                                       ببخش این دل پشت کرده به احساس را...

                                                                                        ببخش که نیستم آنکه باید...

   تاریخ حضورتان یادآوری برکت لحظه هاست...

                                                           قشنگترین عنایت خدا!

                                                                                      میلاد نورانی ات مبارک...

۱۴ تیر ۸۸ ، ۰۲:۴۲
فــ . الف
به غیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم

                                                  بیا بگو که زعشقت چه طرف بربستم

اگرچه خرمن عمرم غم تو داد به باد

                                                  به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

 


دیدین تا حالا دل یه جایی گیر کنه اما ندونی تا کی باید بلاتکلیف حال و هوای دلتنگیت باشی؟

شده تا حالا جایی باشین که مبدا بندگی و نقطه شروع عشقه اما از همیشه دلگیرتر باشی؟

مدینه که می رسی میدونی جاپای اونی گذاشتی که عزیزترین خدا وآسمونا اینجا بوده-زندگی کرده-

وعطر وجودش هنوز تو غربت اینجا موندگاره…

نگاه که میکنی یه چیزی بیداد میکنه و اونم غریبی بزرگ ِ پاک ترین انسان هاست…

پشت پنجره های محرومیت بقیع نیازی به داشتن حس نیست چون همین طوری هم وقتی نمی تونی

حتی یه ذره از خاک اماماتو ببینی می سوزی… وقتی فقط ازپشت پرده حتی به ستون توبه هم         

نمی رسی چه برسه به بیت فاطمه زهرا و قبر پیغمبر… (البته اگه جزو گروه خانوم ها باشی!!!)

وقتی دیدن کعبه برای اولین بار بالا پایین رفتن قلبتو تعطیل کنه نمی دونی باید ازچی وازکجا دل

بکنی اون قدر تو بهت اونجا گم میشی که لذت سکوت و به سجده افتادن اجازه ی هردلبستگی رو ازت

میگیره…

وقتی عزت وعظمت مولا لای سنگای شکافته شده ی قبله گاه بنده ها به رخ کشیده میشه تازه یادت

میفته اونی که بیشتر ازهمه مظلومه ودلت واسه نادیده گرفتن سروری خودش وفرزندان پاکش

آتیش میگیره همین مولود کعبه است…

اول وآخرش اینکه شیعه خیلی غریبه اونجا…خیلـــــــــــــــــی…

شب لیلة الرغائب پارسال دلم واسه رفتن له له می زد…شب لیلة الرغائب امسال شب تولدم بود

شبی که واسه آخرین بار هفت دور طواف بندگی کردم…طوافی که آخرش وداع بود و…

دلم برای نشستن وتکیه زدن به دربین الحرمین تنگ شده… برای نماز جماعت هایی که تو دلم

افتخار میکردم شیعه ام وبه اسم تقیه کنار دست هر قوم و ملیتی یه رنگ میشدیم…

دلم تنگه برای گم شدن بین اون همه نیاز و اظهار بندگی…

                                     خدایا! دلم تنگه برای فقط برای تو شدن…

۱۱ تیر ۸۸ ، ۰۲:۴۰
فــ . الف
دیروز غروب که شد باز من بودم و تو بودی و آسمون...

چقدر خورشید از اون بالا تنها بود...

مثل همیشه یه گوشه کز کرده بودم و خداحافظی آسمونو با روشنایی نگاه می کردم...

وقتی ابرا تیکه تیکه خورشیدو می بلعیدن بارون شروع به باریدن کرد!

باورم نمیشد دوباره امسال تبسمای خداییشو بتونم لمس کنم...چقدر دلم واسه خیس شدن وحرص

خوردنای اهل خونه تنگ شده بود...

دلم سکوت می خواست در برابر هجوم بغض ها...

سکوت که کردم قدم های بارون تندتر شد...چه غروبی بود دیروز بالا پشت بوم...

آسمون که خاموش شد اومدم ادعاهای باریدنشو ازپشت شیشه بشنوم...کاغذ نوشته هام هنوز خیس 

دلتنگی بود

که صدای اذان بغض آخرو هم شکست...

دیروز غروب که تموم شد با بارون باهم واسه نیومدن دوباره ات یه جمعه ی دلگیر دیگه رو تو روزشمار

تنهایی ها علامت زدیم...

این جمعه حتی آسمون هم از غریبی حضورت گریه کرد..................

۱۶ خرداد ۸۸ ، ۰۲:۳۵
فــ . الف